آن روزی فهمیدم اوضاع در حال خارجشدن از کنترل است که وارد مغازه شدم و خیلی سریع به انگلیسی درخواست کردم: «لطفاً یک بسته وینستون لایت بدهید» و بلافاصله به سَرَم چنگ زدم. پسر جوانی که آنجا بود بسختی جلوی خندهاش را گرفت. مغازهدار نشنید، مهربانی کرد: «چه میخواهی عزیزم؟» و من اوضاع را به زبان مادری جمع و جور کردم و در حالیکه چشمهایم را محکم بسته بودم حدود ده دقیقه در کوچه دویدم. شاید فروپاشی روانی این شکلی است. قبل از آن سریع در آمده بودم که در آخرین دقایق به شعبهی بانک ملی برسم، غافل از اینکه آنچه که سر خیابان در ذهنم مانده بود شعبهی بانک تجارت است. بعد از اینکه بانک عوضی از آب درآمد و برای رسیدن به نزدیکترین شعبهی بانک اصلی خیلی دیر بود، فکر کردم بروم مغازه و بعد قهوه بخورم و به این فکر کنم که چطور آخرین بار در کوچهی همین قهوهفروشی پای تلفن حرف زدیم. تصویر کسی در ذهنم بود و نمیدانستم چرا؛ شاید خوابش را دیده بودم اما یادم نمیآمد. در خواب به کس دیگری پیام داده بودم و در آن پیام گفته بودم، «اندوهت رو بزرگ میکنم»، شاید چون در کتابی که روز قبل خوانده بودم دختری تصمیم گرفته بود بچهی معشوقش که در جنگ مُرده را بزرگ کند. آن کسی که تصویرش بدون دلیل در ذهنم بود، مهربان بود، هرچند من او را نمیشناختم و نمیدانستم که آیا واقعاً آدم مهربانی هست یا نه، آن هم با معیارهای منی که دائماً از انسانها مهر و توجه میطلبد و به همین دلیل با هیچکس ارتباطی برقرار نمیکند چون میداند که قرار است دلش بشکند، و علیالخصوص در این روزهای فروپاشی که غیر از مهر و نوازش و محبت نمیتواند چیز دیگری دریافت کند، به همین دلیل همهچیز را بایکوت میکند چون - خب، آدمها که علاف ما نیستند تا بخواهند همیشه و در هر برخورد نوازشگر و باتوجه باشند. و بعد یادم افتاد که کتابِ دیروزی هم دربارهی همچو زنی بود؛ مادرِ همان دختری که تصمیم گرفتهبود اندوهِ همسرش را نگهدارد و بزرگ کند، با این تفاوت که این مادر، برخلاف من، در جستجوی مهر و توجه با آدمهای زیادی ارتباط برقرار میکرد. آخرین تلاش من برای ارتباط داشتن دود شده و به هوا رفته است، هرچند بد نگذشت: پَری (که اسم واقعیاش این نیست) به خانهاش دعوتم کرد. دو تا همخانهاش دخترهای خوبی بودند. یکیشان خیلی خانم بود و آن یکی خردهشیشههای خودش را داشت. جا انداختیم تا همگی توی هال بخوابیم. پسِ کلهی آنی که خردهشیشه داشت را میدیدم که قبل از خواب بافتههای کوچک موهایش را باز نکرده. آنی که خیلی خانم بود کارهای آخر شبِ آشپزخانه را میکرد و صدای شیر آب و سابیدن ظرف میآمد. پَری صورتش را میشست. یادم آمد که دخترها را دوست دارم و کمی احساس آرامش کردم؛ نوعی محبت در دنیا هست که تنها دخترهایی که تا بحال تسخیرِ مردی نشدهاند میتوانند نثار انسان کنند، دخترهای پیش از هیستری. پَری خیلی با من مهربانی کرده بود. خیلی بامحبت و با برقی در چشمها نگاهم کرده بود. بعد از اینکه با موهای بستهاش آمده بود زیر پتو و توضیح داده بود که اینطوری فِرشان تا صبح بهم نمیخورَد، همانطور که از زیر مژههای بلند نگاهم میکرد حرفهای بامزه زده بود و قبل از خواب خاطرهی خندهای در هوا پراکنده کرده بود، با این حال باز هم من نتوانستم بخوابم، و با این حال صبح ازم پرسیده بود که دیشب از خواب پریده و دیده که سر جایم نیستم، پس کجا بودهام؟
زود بیدار شدیم؛ پَری یک مصاحبهی کاری داشت، من در ادامهی تلاش برای برقراری ارتباط با «دوستِ سرگردانم» قرار داشتم، قرار بود از دانشگاه پولی به ما بدهند و میرفتیم که آن را وصول کنیم. بعد از آن جایی نشستیم که چیزی بخوریم. دوستِ سرگردانم گفت: «نگاه کن،» و مکث کرد. «آدمها نشستهاند، میخندند، میخورند.» و آنجا احساس کردم باید به او بگویم چقدر از حضورش قدردانم، چون هیچکسِ دیگری را در زندگیم ندارم که با من بنشیند و با اندوه به این فکر کند که آدمها نشستهاند، میخندند، میخورند، و آن را بر زبان بیاورد بی آنکه بترسد غیرانسانی بنظر بیاید، و همزمان لبخندِ رنگپریدهای بزند تا در عین حال کوچک بودنِ تصویر اندوهباری که میبیند را به این ترتیب منعکس کند - اما در عوض زدم زیر گریه. دوستِ سرگردانم سکوت کرد. با سکوتش مهربانی میکرد. عذرخواهی کردم. توضیح دادم که نخوابیدهام، و متاسفم که صبح خوبی که با هم گذراندیم برایم کافی نبوده است. با هم مقالهای دربارهی فاوست خوانده بودیم و مثل دو نفر دانشجوی الهیات از قرن نوزدهم دربارهی این بحث کرده بودیم که چطور خدای گوته به خدای الله نزدیکتر است تا به خدای مسیحیت، و از نظر من (برخلاف نظر او) خدای الله جنبههای مردانه و زنانه را با هم داشت، هم خلق کرده بود و حالا از دور اعمال شیطان را تماشا میکرد، مانند خدای پردهی اول نمایشنامه، هم وعدهی آغوشش را داده بود، مانند خدای پردهی آخر. هیچکدام نه آنقدر از الله میدانستیم و نه از پدر مقدسمان که در آسمان است، تنها از احساسات و تجربههایمان حرف میزدیم و در عین حال فکر میکردیم. او مانند نویسندهی مقاله برداشت درستی از تفاوت خدایان پردهی اول و آخر کرده بود؛ ذوقزدگیمان که ناشی از درکِ ناگهانی اثر به آن زیبایی بود قابل انکار نبود، با این حال من همهچیز را خراب کرده بودم و حالا احساس میکردم باید توضیحی بدهم تا او را آزار نداده باشم. سکوت کرد. مهربانی کرد. سَرَم را بر میز گذاشتم. هزار کیلو وزن داشت. دستش را زیر سرم گذاشت. فکر کردم، لابد وزن آن را درک کرده است. نیاز داشتم به خودم بقبولانم که رگههای محبت در رفتار آدمها وجود دارد، و در عین حال پریشان و شرمنده بودم. خودم را لو داده بودم، شکنندگیام عیان شده بود، این رازی بود که قسم خورده بودم آن را نگهدارم و در راستای نگهداشتنش قرص خورده بودم، بیرون آمده بودم، حرف زده بودم. فایدهای نداشت.
از آنجا در آمدیم. سراغ پَری را گرفتم؛ مصاحبهی کاریاش پیچیده گذشته بود. اصرار کرد که شب برگردم و گفت که فردا صبح تا بعد از عید میرود. نمیتوانستم جلوی او هم گریه کنم و کاری برای پوشاندن زخمهایم ازم بر نیاید، و نمیتوانستم بیش از روزی دو-سه تا قرص بخورم. نباید گریه میکردم. دوباره برای دوست سرگردانم توضیح دادم که نباید گریه میکردم، صبح خوبی بود، شب خوبی بود. نگفتم که دیشب او زنگ زده بود، طبق معمول میخواست سرزنش کند، نه که مهربانی کند، اما همین باید کافی میبود، همانطور که لبخندها و نگاه براق پری، همانطور که با او مقاله خواندن. دوست سرگردانم دستم را گرفت. عادت داشت دست آدم را هنگام راه رفتن بگیرد و من این عادتش را خیلی دوست داشتم. اندیشیدم روزهای آینده را بدون حضور او نمیتوانم سپری کنم، دیوانهوار فکر کردم نیاز دارم هر روز او را ببینم و با هم مقاله بخوانیم و فکر کنیم و برای پولی که گرفتهایم نقشه بکشیم، اما او جای دوری زندگی میکرد و شاید پنج-شش هفته یکبار میتوانست تا اینجا بیاید، و به هر حال پولی که به من داده بودند بدون هیچ دلیل منطقیای کمتر از پولی بود که به دیگران تعلق گرفتهبود و این هم عصبانیم کرده بود، و مصاحبهی پری خوب پیش نرفته بود، و دوست سرگردانم باید میرفت چون دیر شده بود، و هم دیگر قرصی نداشتم.
همان نسخهی قدیمی و بدون تاریخ را تهِ فایلهای واتساپ پیدا کردم. یاد آهنگی افتادم، «گرمیِ دستای من کم شده، دستامو بگیر، باد پاییز سرده». یک آن فهمیدم خیلی وقت است که دیگر پاییز نیست.
ایرِن نمیروفسکی حدود چهل سالگیش در آشویتس مُرده است بدون اینکه یهودی باشد. «زنِ پلید» ترجمهی بشدت شتابزده و بیکیفیتی دارد با ویراستی از آن هم بدتر، اما اگر جانتان در خطر است نجات میدهد.
پتو را کشیدم روی شوفاژ تا برای خودم یک کُرسی درست کنم و زیر آن غرق شوم. گرما به سرم میزد و کم کم به دردش میانداخت، امّا وزن پیشانی هم راضیکننده بود چون خبر از این میداد که تا مغز سرم هم داغ شده است. خسته هستم و از این خستگی راضیام، چون چشمهایم را میبندد و میتوانم به الماسها فکر کنم و لباسهای نو و پیراهنهای راسته و درخشان. جواهرآلات، تور و حریر، چرم و مروارید، پرِ قو و دُم روباه. کمکم تب میکنم و خواب میبینم؛ خواب بشدت بیربطی پر از اعضای خانواده در تدارک نوعی مهمانی، و یک دوستِ بسیار دور که با شادی در تدارکدادن مهمانیای که در راه است جوری خودمانی کمک میکند و میرود و میآید که انگار سالها در خانوادهمان بزرگ شده است. اتفاقاً خواب او را کم نمیبینم، امّا اولین بار است که این چنین معصومانه در خوابم ظاهر میشود. چهرهاش درخشان بود، موهایش را گوجهای جمع کرده بود، لباسهای کهنهاش را پوشیده بود تا حین تمیزکاری راحت باشد، باریک و بلند و خندهرو و تماشایی و نه آنقدر بامحبت، بلکه بیشتر باتوجه - همانطور که همان موقعها هم بود.
قد بلند بود. قدّ بلندش نکتهای از شخصیتش بود. آن قدّ بلند ستون کاریزمای ذاتیاش بود. چرا به او فکر میکنیم؟ چون دیشب خوابش را دیدهایم و برخلاف سایر اوقات، خواب خوشی بوده است، آنقدر که حتی دقایقی بعد از بیدارشدن هنوز یادمان نبود که قرار است آگاهیمان را وارد چه جهنمی بکنیم. به او فکر میکنیم و از او حرف میزنیم چون در حال حاضر تنها یادآورِ عشق و دوستی، اوست. فکر کردن به او جُز حسرت احساس ناخوشایندی را برنمیانگیزد. فکر کردن به او کُشنده نیست. فکر کردن به او مغزمان را به کار میاندازد و قلبمان را میلرزانَد؛ آن موجود سرّ و بیحس طی این لحظات وجود ندارد. ما دوستش داشتیم و میدانستیم او هم ما را دوست دارد، سپس همهچیز برای ابد از میان رفت و این تصاویر ماندند تا گاهی به خوابمان بیایند. هیچ چیز جور دیگری نمیتوانست پیش برود.
این حق من نیست.
من حقم را میخواهم. لطفاً حواست باشد. دستم به هیچکجا بند نیست. راهحلی در سرم نیست. روحی در قلبم جاری نیست. آن جهنم شبیه یک بیابان سوخته است، یک دشت سیاه و پر از خاکستر، «به وزوزِ وحشیانهٔ هزار مگس کثیف»، «حساسیتی فزون از حد»، «ای در خود فرورفتنِ آرام»، «اسیرِ همهچیز»، و چیزهای تکراریِ دیگری که همه میدانند. دلم میخواهد چیز سنگینی را بر جای محکمی بکوبم، مثلاً دیوار را از جا بکَنم و بر سرم فرو بریزم. این آخرین دعاست.
زیاد راه رفتهام. این مسئله قدیمها انقدر اهمیت نداشت، اما گمانم کمکم دارم پیر میشوم. سرم میکوبد، چون کاری را کردهام که نباید. اتاق تاریک نیست و این آزارم میدهد، به سرعت چراغ را میکُشم و ناگهان زیادی تاریک میشود. باز آزار میبینم. باید بخوابم، میدانم که با ضربههای پشت پیشانیام، نمیتوانم. موسیقی میگذارم، زیادی بلند است، زیادی هار است. دور و برم وسیله زیاد است، نگاهم را از همهشان میدزدم تا بیشتر سردرد نگیرم. آب ندارم، بطری توی کیفم است و اگر از کیفم درش بیاورم فردا آن را فراموش میکنم و بیآب وسط آسفالت داغ و اگزوزها، به سرم میزند خودم را بیندازم جلوی ماشین. این هوا، هوای مُردن است، نه هوای قتل. بنظرم کامو خیلی دقیق فکر نکرده است. شاید آدمها اصولاً انقدر آرزومندانه به مُردن فکر نمیکنند. شبها زندگی تسکیندهندهتر است، و در کل هرچه باشد به زمستان شرف دارد، زمستانی که تصورِ حتمیِ مرگ در پنج دقیقهی آینده در صورت چای پیدا نکردن آدم را رها نمیکند. مرا حذف کنید، نمیشود؟ حال من روز به روز بدتر میشود. قسم میخورم که زیادی سعی کردهام، اما چه کنم که واقعاً نمیتوانیم کنار هم زندگی کنیم. آخرین راه این است که خود شما طی یک تصمیم عاقلانه مرا حذف کنید؛ آیا دیدنِ من آزارتان نمیدهد؟ معلوم است که میدهد. نفرت از من میتراوَد و هیچکاریش هم نمیتوانم بکنم. قرص خواب پیدا میکنم و میدانم که امشب اثر نمیکند و در عوض فردا تمام روز درگیر عوارضش هستم. گمان میکردم بتواند چیزهایی را خفه کند، چراکه باعث شده خواب ببینم، و طی آن یک هفته این کار را کرد. بله. شگفتانگیز بود. من دوباره خواب میدیدم. آخرین خوابی که به یاد داشتم مربوط به سال ۹۹ بود و حالا دوباره هر شب تا صبح، خوابهایی با جزییات بسیار! این دارو اعتیادآور است، اما به قول مادرم از الکل که بدتر نیست.
تابستان فصل همذاتپنداری با انواع موجودات عجیبالخلقه بر خاک و گل و هوا و آب است. با خودت فکر میکنی آن موجود هلیکوپترمانندی که به نظر میآید دو سر و چهار چشم دارد چقدر خوششانس است که میتواند در خاک خنک زیر پایت غوطه بخورد، در حالیکه هیبتِ تو بر صندلی ایستگاه اتوبوس زیر آفتابی که بنظر از آفتاب صحرای طبس هم داغتر است، عین گالیور نابجا و معلق مینماید. مورچهها از شلوارت بالا میروند تا بر تصور تو از خودت به عنوان یک گالیور صحه بگذارند، و تو امیدواری همگی هرچهسریعتر دستبهیکی کنند تا تو را به ترفندی از سرزمینشان بیرون بیندازند. تو اینجا به چه درد میخوری؟ فقط علفهای امن را لگدمال و آلوده میکنی. در جایی که منتظر اتوبوسش هستی به چه درد خواهیخورد؟ فقط بوی عرق با خودت میبری و اگر این مورچهها مودبتر از آن هستند که تو را جابجا کنند، آن آدمها از اینکه بهت بفهمانند بهتر است دوروبرشان نباشی ابایی نخواهند داشت.
آیا گربههای خیابانی در زندگیشان چیزی بدمزهتر از این غذاهای مخصوص خوردهاند؟ بله، تابستان همچنین فصل انواعِ سوالات اگزیستانسیال است که در زمستان فرصت پرداختن به آنها را نداشتهایم، چون تلاش برای بقا و یخنزدن تمام انرژیمان را میگرفتهاست. الان که از شبهای طولانی و برفِ فلجکننده و تصورِ حتمی مُردن طیِ پنج دقیقهی آینده اگر چای پیدا نشود، به سلامت گذر کردهایم، میتوانیم لم بدهیم و خودمان را باد بزنیم و از خودمان بپرسیم که چطور هیچکس به آن یکنفری که ایدهی بنیانگذاریِ توییتر را مطرح کرد، نخندیده است؟ چطور این پلتفرمِ بدردنخور انقدر ترکاندهاست؟ و چطور هیچکس از بابت اینکه مچلِ همچو چیز مضحکی شدهاست بهش برنمیخورَد؟ در ادامه به این فکر میکنیم که این فیلمهای علمی-تخیلی که درنهایت گربهها را وارث زمین تصویر میکنند بسیار واقعگرایانهتر از چیزی هستند که بنظر میآید، و به طور کلی این تابستان چند مسئله ذهنتان را به خود مشغول کرده است: گربهها، قرصها، و اینکه چرا توییتر وجود دارد. البته که این مسائل هریک به تاپیکهای کوچکتری تقسیم میشوند، مثلاً آن بچهگربهای که توی حیاطخلوت افتاده بود، زیبا بود و تصورتان را از گربهها قدری تکان داد. دیگر از آنها نفرت ندارید، چون خنگتر از چیزی هستند که عمدی در رفتارشان باشد. وانگهی یکی دوبار روباهی را دیدهاید که بچهگربهای را به دهان گرفته و مثل باد، مثل نسیمی که بر دریا میوزد، فرار کردهاست، درنتیجه کمی دلتان سوخته است.
دلم میخواهد توجهتان را به این جلب کنم که زکریای رازی دکتر و داروساز بود و روزی دارویی کشف کرد که عقیده داشت کاربردهای زیادی در علم پزشکی دارد، دارویی که میتواند از پوسیدگی اجساد و فاسدشدن زخمها جلوگیری کند، میکروبها را بکشد و جان آدمها را نجات بدهد. قرنها بعد، همچنان دکترهای داروساز با استفاده از حلقهی بنزن در دستهی بنزودیازپینها (یعنی داروهایی که در ساختار خود دارای حلقهی بنزن هستند، مثل همان داروی زکریای رازی)، دارویی اختراع کردند که عوارضش از سایر داروهای این دسته کمتر است، نیمهعمرش طولانیتر است و به همین دلیل میتواند به دفعات کمتر در دوزهای پایینتر مصرف شود و به این ترتیب، خدایینکرده در اثر سوءاستفاده جان آدمها را نگیرد. هردوی این داروها را آرامبخش میخوانیم چون سیستم اعصاب مرکزی را مهار میکنند، نه تحریک، و البته که هردوی این داروها اعتیادآورند و برای ترکشان باید به داروهای دیگر متوسل شویم. اینها همانها هستند که میخوریم تا فراموش کنیم، صدالبته که هرگز نباید سرخود مصرف شوند و صدالبته که ما برای مصرف هرکدامشان بدون تجویز پزشک، موجودات خلافکاری به حساب میآییم. به عنوان موجودی در دستهی سرخودمصرفکنندگان دارو (از زمان زکریای رازی)، تاکید میکنم لطفاً بدآموزی نکنید. تامس آکوئینسی کتاب خفنی دربارهی مصرف سرخودِ اوپیوم نوشته است، دیگر واقعاً زور دارد که این پست مسخره در یک وبلاگِ پرت بخواهد کسی را به این کارها تشویق کند.
بله، احساس میکنم این دارو یک سری اعصاب در همان سیستم اعصاب مرکزی را قطع کرده است و البته شکایتی از این بابت ندارم. میخواستم به چیز دیگری غیر از آنچه که واقعاً میخواهم، فکر نکنم، و موفق شدم و میدانم که اگر نبود، موفق نمیشدم. بعد چه میشود؟ خدا میداند. خداوند حتماً استثنایی برای درماندههایی مثل ما قائل میشود. اعمال حرام و خودویگرانگریهایمان را به حساب بیماری میگذارد. ما را رها نمیکند. دلم میخواست در یک استوانهی مرطوب و تاریک میخزیدم، نمِ خنک را بر لباسهایم حس میکردم و تاریکی را بر پلکهایم. منتظر چه هستم؟ چیزی برای انتظارکشیدن وجود ندارد. این احساس تاریخی، این شاعرانهترین وضعیتِ قلب، در من رو به ابتذال میرود. باید حداقل به خاطر این همه رفرنس ادبی و جایگاه والایی که در روح بشریت دارد، آن را از خودم بیرون کنم. من دلیلی برای انتظارکشیدن ندارم؛ چیزی از این راه فرا نمیرسد. سادهترین قدمهایی که انسانها با فراغبال برمیدارند برای من ماراتونی فرسایشی و پرسنگلاخ بوده است، چه برسد به قدمهای چالشبرانگیز. من هنوز به اولین چاپارخانهها هم نرسیدهام، پس منتظر کدام پیک هستم؟ کماکان با هزار زحمت سینهخیز میروم.
نمیتوانم تو را جلوی چشم بیاورم. الان بلافاصله به این فکر افتادم که چرا عادت دارم آدمهای غریبه را با ضمیر دوم شخص مفرد مخاطب قرار بدهم، در حالیکه شاید ضمیر سوم شخص هم خیلی کاربردیتر باشد و هم فاصلهی موجود بین من و یک انسان غریبه را به ناخودآگاهم یادآوری کند، به این ترتیب میتوانم از بیرون به آنها نگاه کنم و صحیحتر دربارهشان صحبت کنم، بدون اینکه مجبور باشم آنها را درونی کنم. استفاده از «تو» انگار با کسی که ضمیر به او ارجاع داده میشود، نوعی خویشاوندی ایجاد میکند و میتواند قضاوتهای ما را تحت تاثیر قرار بدهد. نمیتوانم او را جلوی چشم بیاورم. الان میفهمم که شاید این نهایت تردستی او بوده است که همچنان از خودش صفحهی سفیدی در ذهن من باقی بگذارد، اما نمیدانم چرا از این مسئله دچار اضطراب نمیشوم. احساس میکنم جایی برای اضطراب وجود ندارد، مسئله هرچقدر هم غامض باشد هرگز به تیرگی و پیچیدگی آنچه در چند سال گذشته بر سرم آمده بود، نیست. او هم میتواند تنها یک انسان گمگشته باشد، و من که خودم را ملکهی گمگشتهها به حساب میآورم از اینجور چیزها نمیترسم. حقیقت دارد که من تا انتهای گمگشتگی، تا انتهای عشق و تا انتهای ماجراجوییها بودهام، درنتیجه ادامهی زندگی گویی فقط یک شوخی قشنگ است. این احساس روی هم رفته انقدرها هم بد نیست، اینکه بدانی دیگر هرگز، به غیر از در بعضی جزئیات، آسیب نخواهیدید، بد نیست، جنبهی تاریک آن این است که خب، این امر نشان از این دارد که زندگی در واقع تمام شده است. البته امروز، درست در همین لحظه، این مسئله هم آنقدرها آزاردهنده به نظر نمیآید. عجیب است، نوشتن از چیزها میتواند آنها را ده برابر آزاردهندهتر بکند، یا اینکه کلاً آن درد و آن آزار را خنثی کند. امروز تفاوتی با روزهای دیگر ندارد، غیر از اینکه برای بار دوم صبح برف میآمد، که البته آن هم پس از طیشدن دو ایستگاه بیآرتی جوری بند آمده که گویی ادامهی خواب دیشب بوده است. هوا ابری و خاکستری و زمستانی و سرد و نسبتاً تمیز است، شاید همین کمی روحیهبخش باشد، وگرنه همچنان عوضِ ساعت نُه، ساعت دوازده در دفتر حاضر شدهام و تمام راه از درب اصلی تا خود دفتر را بدو بدو با سر پایین گرفته طی کردهام مبادا توجهی به من جلب شود و همه بفهمند که عرضهی صبح زود بیدار شدن ندارم، و همچنان نشستهام و عناوینی که باید بخوانم را در سر مرور میکنم بدون اینکه کوچکترین اقدامی در راستای خواندنشان ازم سر بزند.
من از این دفتر بدم میآید، درست به همان دلیلی که از بقیهی زندگی بدم میآید: نمیتوانم از امکانات آن بهره ببرم، چراکه احساس میکنم متعلق به من نیست. من مسئول این دفترم، اینجا یک عالم لپتاپ و کتاب وجود دارد، این زندگی من است، بهترین کفشها و خودکارها و رژلبهای دنیا را دارم، پس این احساس بیسروسامانی از کجا میآید؟ آیا آدمها میتوانند انقدر در کوفت کردن این موهبات موثر واقع شوند؟ شاید هم مسئله این نیست که من نسبت به اینها احساس تعلق نمیکنم، بلکه آنها هستند که مرا نمیپذیرند، و من هم نمیتوانم خودم را تحمیل کنم. نکند در ادامهی این افکار به این نتیجه برسیم که باید به این جامعهگریزی دامن زد؟ مگر غیر از آن است که آدمها هم مرا نپذیرفتهاند -و ای کاش فقط به همین نپذیرفتن قانع میشدند، امّا نه، آنها اصرار داشتهاند که در عین نپذیرفتن، در تو رخنه هم بکنند. خب، چه کاری غیر از انتقام گرفتن از من برمیآید؟ هر کتابی را که باز کنی، اوضاع همین است: یا جامعهگریز دست به انتقام میزند، یا کنج خانه مواد میکشد و با یک حقوق بخورونمیر روزگار میگذراند. من خانهای ندارم و مواد کشیدن در خانهی پدر برایم قدری قبح دارد، درنتیجه راه دوم فعلاً منتفی است. بسیار عصبانیام و روزهاست مقادیر متنابعی فحشِ بد را در درون خودم خفه کردهام، درنتیجه راه اول از همین الان وسوسهکننده مینماید. آخر بر پدر و مادرتان لعنت که اینطور بارتان آوردهاند، چطور نمیبینید که منطق حزب ناسیونال-سوسیالیست آلمان در اواخر دورهی سلطنت رایش هم دقیقاً همین بود که اول شهر را آتش بزنند و بعد به زور انسانها را به اعتصاب بکشانند؟ همان موقع هم آدمهایی بودند که میگفتند آی مردم، اینها به پیر و به پیغمبر فاشیستند، اما مردم تنها در بند آن بودند که به نوعی ثابت کنند خون اصیل آلمانی از هفت پشتشان در رگهایشان دارند. عواطف آدمها را به همین ترتیب گروگان بگیرید و سریعتر این مسخرهبازیتان را به یک جایی برسانید، یا وسط خیابان با هم جنگ چریکی میکنیم، یا در مرزها تفنگ به دست میگیریم که الحقوالانصاف این دومی خیلی مطلوبتر است، چون لااقل آدم ریخت شما را نمیبیند، ریختِ یک عده زامبی با لباسهای مشکی که به سرشان زده انگار ساموراییای چیزیاند، نه حرف بلدند بزنند و نه حتی دوهزار از تاریخ آن ساموراییها را میدانند، فقط واژههای عزیزی مثل انقلاب، مثل جنبش، مثل فعالیت سیاسی را به گند میکشند و پسفردا که در خیابانها سلاخیشان کنند، آنها نیستند که جلوی گلوله بایستند. هیچ ربطی هم به این مزخرفاتِ «جنرِیشن زی» و این لاطائلاتی که از توی تیکتاک در میآورید و بلغور میکنید ندارد: انسانها از اَزَل منتظر بهانه بودهاند تا وحشیگری کنند، حالا دیگر خدا نکند بهانههای موجّه و تریبونهای مجّانی هم داشته باشند. این جنگ بر سر مقدّسات من است. مقدّسات من کلماتند. خیال نکنید به همین راحتی میتوانید «انقلاب» و «آزادی» و امثالهم را بازیچه کنید و با لاتبازی آدمها را بترسانید تا هیچکس جرئت نکند چیزی بهتان بگوید. دریغ از یک کلمه حرف حساب، یک کلمهی معنادار غیر از عباراتِ قرضی و مضحکِ «چرخهی خشونت» که خودتان هم بلد نیستید توضیحش بدهید، یا کلمات مستهجن - اگر غیر از اینها حرفی از دهانتان درآمده بود، فکری، مطالبهای، هر چه، باز میشد تقدیرتان کرد، امّا نه - نه! هیچ ندارید. و دردناک است که آدم بنشیند و نگاه کند که چطور یک «هیچ»ِ غولآسا فقط از طریق تعفّنزایی دارد هی همینطور پیش میرود.
او دربارهی همهی اینها چه فکری میکند؟
من گم شده ام. نمی توانم بفهمم کجا هستم و چرا. صبح از شدّت این احساس میل داشتم خودم را به دست باد بسپرم، و آرزو کردم ای کاش تکّه پارچه ای می بودم، اما در عوض از استخوان و گوشت ساخته شده ام و انگار گریزناپذیریِ حمل این کالبدِ سنگین تا انتهای عمر، نفرینیاست از سوی هرآنچه زیر پایم له کرده ام. وقتی الکل می خوری بهتر است. هیچ چیز عوض نمی شود، اما هیچ چیز اشکالی هم ندارد. انگار موجود دیگری در تو زاده می شود که همین را می گوید:«اشکالی ندارد»، و صدایش گرم و بُرنده و سوزان است در دستها و در شکم می پیچد. صادقانه عقیده دارم که نه می دانم چه کسی هستم و نه می دانم اینجا چه کار می کنم. تنها میل دارم به شدّت گریه کنم و کاری کنم که آن موجود با طنینِ گرم و بُرنده و سوزانش از نو زاده شود، اما حتی به یاد نمی آورم چرا می گریم و چه چیز است که لازم است پیوسته یادآوری بشود که «اشکالی ندارد».
اگر خداوند مهربان باشد، خودِ او این عمر را تمام می کند و عمرِ نُویی می آفریند. حاضرم بچه ای را به دنیا بیاورم و از دنیا بروم، او بچهٔ خوبی است و خداوند مراقب او خواهد بود. چرا خداوند مراقب من نبود و چرا مراقبِ او نبود؟ من هم سعی می کردم بچهٔ خوبی باشم. براتیگان می گوید:«همه مان یک وقتی بچه های خوبی بودیم». اما خب، همه ی آن روزها گذشته است و آن بچهٔ خوب دیگر حتی یک خاطره هم نیست. هوا بادی و بارانی است و ابرها زمین را مثل پتو گرم و نَمدار کرده اند، یادم هست چطور در این هوا می خندیدم و هنوز هم عقیده دارم که این هوا، هوای خنده های بلند و عمیق است، آنطور که زیرِ قفسهٔ سینه از شدّت انقباض درد می گیرد و هیچ چیزِ دیگری غیر از آن خنده که تا بطنِ تو را شکافته است، در دنیا وجود ندارد. الان انگار پرده ای به نازکی تار عنکبوت، اما همانقدر صلب و استوار، حولِ تنم پیچیده اند که مانع می شود خنده تا عمق بیش از میزان خاصی نفوذ کند و از آن دردِ عضلات منقبض زیر قفسۀ سینه، همچنان جز خاطره ای باقی نمانده است - اما خاطرۀ پررنگی است و آن را واضح به یاد می آورم، آخرین بارِ آن از گذر سالیان جان سالم بدر برده. البته که خیلی به آن فکر می کنم، به همۀ چیزهایی که پیش از این رگه هایی از جنس همان خنده را دقیقاً به همان نقطه از بطن سرازیر می کردند: عوض شدن های ناگهانیِ نور در بهار، باران های سیل آسای اردیبشهت، رعد و برق های وسط تابستان، ساعت های طولانیِ روز که زندگی را آسان می کردند، برف و چکمه ها و شال گردن، چای های دمیِ بی حساب و مجانی در ماه محرم در هر نقطه از خیابان، نمایشگاه کتاب تهران و سینما و روزِ تولد، تخیّل، و پردازش آن، و ناگاه مُلهم شدن از یک شخصیت بازی کامپیوتری برای خلق یک دنیا، و چشمک های ظریفی به نازکیِ برق ستارگان در جریان هوای شبانه که تنها تو آن ها را می دیدی، چون خود را تنها نثار تو می کردند، و نوید الهام تازه ای را می دادند. زندگی بی انتها و مملؤ از معنا.
درد، حملات سنگین و سیاهی که بی تابانه آن ها را بر دستمال کاغذی می نوشتی، چراکه دستمال کاغذی انگار دارای کیفیتی است نزدیک به خودامحاءگری، می توانی آن را رها کنی تا ذرّات آن از هم فرو بپاشد و انگار درد هم طیِ این فروپاشی، جایی خارج از تو، در دنیا حلّ و فصل می شود. بدن تو سبک بود و اصیل و تازه نفس، بی محابا می دوید و خود را به هر جایی می رساند، تو هرگز از هیچ چیز جا نمی ماندی، و آهنگ اول صبح رادیو ناگهان پرمعناترین ترانه ای بود که در تاریخ موسیقی نوشته اند، می توانستی آن را به مسیر زندگی ات وصل کنی. انتهایی در کار نبود، اگر احیاناً ناچار می شدی با مفهومی از جنس پایان مواجه شوی، می دیدی که درواقع ورود به نوعی ابتدا است. برای تو می نواختند، برای تو درها را باز می کردند، و تو عاری از هر نوع غرور، این همه لطف را با خوشوقتی می پذیرفتی. «آیا من پروردگار تو نیستم؟» - مُریدانه سر خم می کردی، چراکه همۀ آنها پروردگار تو بودند.
صدای سوت قطار این همه را پشت سر می گذارد.
قطار با چراغ های روشن می گذرد و آیا این بوق ملایم و دوستانه، خطاب به توست؟ آدم نمی داند برق ریل ها در تاریکی را نگاه کند یا قطار را. پشتِ این اتوبان هایی که سالهای هفتاد برق کشی شدند، شهری است. همان سال ها که نیروگاه ها پُررونق بودند و جاده های خارج از شهر یکی یکی روشن می شدند و قراردادهای صادرات را نهایی می کردند، شهر را می فروختند تا ساختمان ها بالا بروند و ماشین ها پارک شوند. الان شهر از تمامِ آن پنجره ها نور می تابانَد و ماشین ها با رضایت نمی توانند تکان بخورند. این چنین است که حالا شهر، تا کیلومترها، حتی از کنارِ ریل قطار که نگاه می کنی، می درخشد و پای ساختمان ها یک گورستانِ جمعی است. قطار سوت می کشد و به سرعت می گذرد.
"Lonely track going on into the empty distance enlivened only by a church and the vast lowering sky."
"It was a warm, stuffy, sunless day, and it was already approaching to the evening. Above a huge open plain with the ruts of the trampled road running forward, a grey sky hung, the colour and pattern of which could predict both rain and a brief moment of clear up before sunset. The silence hanging over the road seemed to ring. [...] Kuvshinnikova and Levitan reached the lopsided post and sat down to rest. And then the truth suddenly burst upon the artist — this is the legendary Vladimirka. That damned path along which the convicts were driven to Siberia for many decades."
راهِ ولادیمیرکا، ایساک ایلیچ لِویتان، ۱۸۹۲
چشمهای زیبا داشت و گیسوان کوتاه و سیخ سیخ. در دوربین که نگاه می کرد دلت می خواست دوربین می بودی، عکس ها را که می دیدی می توانستی قسم بخوری که در هر نگاه، یک بار به تو چشمک می زند. برای خودش می زد، برای خودش می خواند:«چیزی در درونم است که از زیرِ پوست، می خراشد» و تو حاضر می بودی تا ابد در عکس ها نگاه کنی و اذعان بداری:«مرا هم، مرا هم». توصیه می کرد مراقب خودت باشی، خودش مراقب خودش نبود، امّا رفقای خوبی داشت و انگار این امر چیزی متعلق به قدیم است - رفیق خوب داشتن. توصیه می کرد:«همان حرفی را بزن که می دانی به خاطرش قرار است کتک بخوری» و آن هنگام که تو لبیک می گفتی و حرفها را می زدی و خرد و خمیر و کتک خورده باز میگشتی، می دیدی که گوشه ی لبها در عکس اندکی بیشتر چین خورده است و چشمها می گویند:«باز دوباره هیچ راهی برایمان نمانده»، آنوقت بود که در اتاق را می بستی. اتاق بدل به آبشاری می شد که از صخره ها فرومیافتد و رودخانه را با سرعتی سرسامآور طی می کند و تو یک بار سنگریزه ها و صخره ها بودی که به در و دیوار میخورند، و یک بار لجن های کف آب که پا میکشند تا کَنده شوند، و یک بار خود جریان خروشان آب، که از زیرِ زمین نقب میزند و خودش را از بین گِل و لای می کشانَد تا در انتها مرداب را پیدا کند. تهِ مرداب که آرام می گرفتی، چشمها را می دیدی موّاج و تَر، و با هم می گفتید:«من دیگر نخواهم جنگید و ماجرا اینطور به پایان می رسد».
نکته ی اعصاب خُردکنِ مادام بوواری در احساساتش یا تصمیماتی که می گیرد نیست، بلکه همه ی اعصاب خُردی ناشی از خواندنِ سرگذشتِ او، در اثر پافشاری اش بر عدمِ آموختنِ هرنوع عبرت است. آخر زن، چطور می توانی با این همه استمرار فقط خودت را دوست بداری؟ مادام بوواری هوسباز و ضعیف النّفس و متوهّم نیست، یا حداقل در اثرِ این ها نیست که شایسته ی سرزنش است، بلکه خودخواه است، و از این لحاظ شایسته ی هیچ بخششی نیست. شخصیت ها زیاد و پُرجزئیاتند، هوسِ کلاسیک خوانی تان را به اعلاترین سرحدِ ممکن ارضا می کنند، از تک تکِ ثانیه هایی که برگ ها بر درختان می رقصند و شکلِ ابرها و نوعِ وزشِ باد، تا لکّه های روغن بر سطحِ آب در اثرِ کارِ کشتی سازان و بوی صدف و عرق و تنباکو در کوچه های شهرِ کوچک و احساسِ شن های زیرِ پای عابران، - هیچ کدام از دیدِ تیزِ فلوبر دور نمانده اند که هیچ، فلوبِر در توصیف آنها سه برابرِ توصیف احوالات مادام بوواری کلمه خرج می کند. (چطور فضاسازی انقدر به نظرِ او مهم می آید؟ در فانتزی های مادام بوواری، بازتابِ فانتزی های خود فلوبر بسیار دیده می شود که از آن شیفته ی شرق های دوآتشه بود و تصاویر شن های روان و شترها و نخل ها و بوی ادویه ها و زن های باحجاب و چشم خُمار و گیسو سیاه و گرم مزاج، از خود بی خودش می کرده اند) - امّا مادام بوواری واقعاً کیست؟ این سوالی است که می تواند برای بقیه ی عمر، خواب را از چشمم بگیرَد. فلوبر این را می نویسَد و دادگاهی شدن - و البته، زنده از آن در آمدن - را به جان می خَرَد تا به دخترخانمها بفهمانَد که اگر مادام بوواری بازی دربیاورند، کلاهشان پسِ معرکه خواهد افتاد، امّا در عین حال همگی مان را شاهد بگیرد تا ببینیم که دخترک آن هنگام که شوهر کرد، مثلِ همه ی درخترهای دیگری به نظر می آمد که دارند شوهر می کنند. بسیار باهوش بود، بسیار زیبا بود، بسیار روحیاتِ شاعرانه داشت (می دانم که انگار دارم از دختر همسایه مان حرف می زنم، تحمّلم کنید،) و چون چشم هایی هوشیار به او بخشیده بودند، می توانست ببینَد و احساس کند و انتقاد کند. چه شد؟ پس چه شد؟ نکته ی ترسناکِ ماجرا همین است. مادام بوواری زنِ بدی نبود. دخترِ بدی نبود. ولله قسم نبود. هرقدر که همین دخترک هایی که هرروز می بنیم بدند، هرقدر من بدم، او هم بد بود. (البته که ما همگی قدری بدتر از اوییم، چراکه حتّی عیالوار هم نیستیم و اصولاً تعهد خاصّی بر خودمان هموار نکرده ایم، البته نه که فرانسه ی قرنِ نوزده خیلی در قید و بندِ این چیزها باشد، و نه که حتّی بچه داری شان هم مادرانه و فداکارانه و دلسوزانه باشد، ولی خب.) - و این ترسناک است، چطور بگویم؟ بالله که بعد از بستنِ کتاب نمی توانید دو دقیقه با خودتان تنها بمانید. فلوبر نامردی نمی کند، جزئیاتِ جان کَندنِ او را هم با همان دقّت و امانتی که مناظرِ بیرون از کالسکه ی درحالِ حرکت را توصیف می کند، باز می گوید، و در اواخرِ کتاب آنچنان همه ی پَستی ها و پلیدی ها و نامردی ها چگال می نمایند که همگی مان دور هم، به همراهِ مادام بوواری، آرزو می کنیم همه چیز جوری سریعاً به انتها برسد که هیچ بازگشتی نیز در کار نباشد. و خطّ بعد. و خطّ بعد. در سرم غلغله است، کتاب بی اندازه شخصیت های فراوان و پَلَشت دارد و فلوبر، طبق معمول، احساسِ وظیفه می کند که یکایک شان را تا نهایی ترین تصمیم هایی که برای زندگی می گیرند، دنبال کند، و آنقدر همه چیز پَست است و آنقدر این پَستی و این نامردی ادامه می یابَد تا سرانجام؛ که تمام می شود، در عینِ ناباوری، قاطعانه، بی هیچ نقطه ی ابهامی، سرانجام تمام می شود، تازه شما را نفس زنان بر جا می گذارد تا در ذهن تان به دنبالِ کلمات و تصاویر، مسابقه ی دو بگذارید. بُهت زده، بی تاب، ناامید، هراسیده، مثلِ مرغ پَرکنده دورِ ذهن تان می چرخید. صدای همسایه هاتان می آید:«دیدی چه شد؟ طفلک!» و همگی مان می دانیم که او زنِ بدی نبود، اما پس ماجرا چیست؟ شاید در چند چیز، از جمله «ملال». امّا ملال، دست می دهد. چه چیز موجبات دست دادنش را فراهم می آورد؟ شاید سوال فقط در ملال نیست، بلکه در راهِ مقابله با آن هم هست. بله، مادام بوواری خودخواه است، امّا خودش هم این را نمی دانَد و بهره مندیِ خود از تمامِ آن چیزها که می خواهد را حقّی مسلّم می دانَد. فلوبر در اینکه چرا کسی مثلِ شارل، زنی مثلِ بوواری را می گیرَد، بحث نمی کند (این کار را هرتسنِ عزیز در «مقصّر کیست؟» می کند که بعداً خواهم گفت)، یا اینکه این بحث را فیصله می دهد به این صورت که از زنِ قبلی او که موردقبول نبوده و فوت کرده و عذابش داده حرف می زند و از طراوت و جوانیِ اِما و روستایی بودنش. اینجاست که کلیدی دستمان می دهد: روستا، شهرستان، پایتخت. اینجاست که می فهمیم جنسِ ملالی که با آن مواجهیم، جنسِ محترمانه ای، صرفاً از سرِ بیکاری نیست، جنسی است که زن ها امروزه با دیدنِ سریال تُرکی بهش دچار می شوند. اینجاست که می گویم، ما از اِما بدتریم. ما لااقل سریال تُرکی دیده ایم. اِما که ندیده و همه ی ملالش را از کتاب ها و تخیّلاتِ بی قید و بندِ نوجوانانه اش دارد، چرا لایقِ سرزنش است؟ آه البته - البته که فلوبر از همه ی آنچه که با اِما همان کاری را کردند که سریال تُرکی با مادرهامان، حرف می زند. بله، مجلسِ رقصِ کُنت. بله، بسیارخب - [یک لیوان آب می خورَد] - امّا باور بفرمائید زنِ بدی نبود، چون دختر کوچولوی خوبی بود، چون دختر جوانِ خوبی بود. چرا دخترهای خوب از دست می روند؟ آه، بگو، این را به من بگو، من دارم دیوانه می شوم. آن ها خبر ندارند که از دست رفته اند، درست مثلِ خودِ بوواری، خوشحالند و نمی دانند که این احساسِ بدبختی از کجا می آید، من امّا این را می دانم، من تک تکِ لحظاتِ از دست رفتنم را زندگی کردم، و تجربه ثابت کرده که این «دانستن» به دردِ لای جرز دیوار هم نی خورَد، به این معنی که نمی تواند جلوی فاجعه را بگیرَد، نمی تواند تغییری در سرنوشتِ محتومِ تو به عنوانِ یک اِما بوواری ایجاد کند. بسیار باید از وسوسه ی قدرتمندِ همذات پنداری با این کتاب پرهیز کرد، دوصد زنهار بر هرکس که بخواهد با مادام بوواری همذات پنداری کند، شما را به خدا حرفِ مرا بشنوید. در درجه ی اول به این دلیل که لازم نکرده شما این کار را بکنید، خودِ کتاب به شدّت رئال است، آنقدر که باید تقلّا کنید قدری فاصله بینِ خودتان و شخصیت ها قرار دهید. دوم، همانطور که گفتیم و معلوم هم هست، اصولاً فلوبر این را نوشته تا هشدار بدهد و بگوید که خانمهای بورژوای ملول (چیزِ دیگری غیر از تمایزات پایتخت و ویژگی های شهرستان آدمها را بدبخت می کند، و آن ملالِ ناشی از بورژوازی است) مبادا به این روز بیفتند، درنتیجه باز لازم نیست زحمت اضافه ای از این بابت متقبل شوید. آه، این نامردی است. امروزه آدمها خیلی شیک تر از مادام بوواری رفتار می کنند، آنقدر تر و تمیز و ظریف که لایه لایه های خودپسندی، غیر قابل تشخیصند، امّا بوواری با آنکه خودپسندی اش عیان است، سادگی ای در چشمهایش دارد («مامان مَلَک تعریف می کرد،») که این ها ندارند. این دیگر چه قیاسی است؟ مادام بوواری بنده خداست. مجنون است. کم کم شخصیتش را از دست می دهد. دلم می خواهد فریاد بزنم.
و امّا هرتسنِ عزیز که بود و چه کرد؟ البته بر همگان واضح و مبرهن است که آدمیزاد اگر به یادِ نسخه ی روسی ای از مادام بوواری بیفتد، قطعاً به یادِ آنّا کارنینا خواهد افتاد، ولی از آنجا که هرتسن را دوست می داریم چون باهوش و خوش قلم است و چون تلفظِ نام خانوادگی اش دلچسب است، بد نیست کمی حسّ نویسنده-دوستی مان را با صحبت کردن از «مقصّر کیست؟» ارضا کنیم [آنها که می گویند "مرگِ مؤلف"، چپ چپ نگاه می کنند]. گفتیم فلوبر از اینکه چرا مردی مثلِ شارل، با زنی مثلِ اِما عروسی می کند حرفی نمی زند و در عوض ماجرا می پیچانَد، حال آنکه «مقصّر کیست؟» کاملاً به این موضوع می پردازد که اگر یکی از دو تن زوج، شخصیتی پُخته تر و کامل تر از دیگری داشته باشد، منطقی است که خیانت رُخ دهد، به این صورت که شخصیتِ پُخته تر و کامل تر، به محضِ اینکه همفکر و همصحبتی متناسب با ظرفیت های فکری خودش پیدا می کند (ظرفیتی که مصاحبتِ همسر نتوانسته آن را ارضا کند)، گرفتارِ نیازِ همصحبتی با آن شخص می شود، که بسیار زیباست، و بسیار صحیح است، و بسیار بسیار بیشتر از اوضاع و احوالِ خانم بوواری دردناک است، علی الخصوص با توجه به این نکته که زنِ کتابِ هرتسن زنی است وفادار و خانواده دار [انصافاً انسان عمرش را بگذارد رمانِ روسی بخواند و این فرانسوی های نُنُر را دو قران تحویل نگیرَد]، و هم آنچه که مُنجر به شکل گیریِ رابطه ی دوستانه ی او با مردی غیر از شوهرش می شود، بسیار پیچیده تر و دل انگیزتر و بی راهِ حل تر از مصائبی است که مادام بوواری سرِ خودش می آورد - مادام بوواری هرگز نمی فهمد عشقی که از هم صحبتی آغاز شود، تا ابد برای خودش ادامه پیدا می کند بی آنکه لازم باشد آدم خودش را به دَر و دیوار بکوبَد. (ضمنِ اینکه تمرکزِ هرتسن بر شخصیتِ "آدم زیادی"ای است که می پَردازد، همان مردی که مصاحبِ زنِ عیالوارِ داستان می شود، و در ضمن، زوجِ داستانِ هرتسن بورژوا به حساب نمی آیند، و جامعه ی روسیه با جامعه ی فرانسه در قرن نوزدهم میلادی، زمین تا آسمان توفیر دارد. موضوع این است که در داستانِ هرتسن، زن دچارِ ملالِ سریال تُرکی گَزیده ای نیست، تنها... تنها بسیار عزیز است. امان از زن ها و نویسنده ها.)
"... And there are hundreds and thousands of women who wish they were Emma Bovary, and who have been saved from her fate, not by virtue, but simply by lack of determination."
Okay, this one's for all of those who are worried about human rights. What is happening, and has been happening in Palestine is not a "war" ("i disagree with any kind of war, war is never the solution, both sides are being killed and they're all human" bullshit), and is also not a "conflict" ("they should solve this between themselves, we have nothing to do with it, Palestinians disagreed with every peace contract nevertheless" bullshit). What actually happens is total land theft, ultimate oppression, colonialism and apartheid, and still these words are not clear enough to describe the horrifying sides of this issue, yet there are no other words to be capable of stating the heroic, epic depths of the other side of this. Anyone who claims to be fighting any kind of inequality on planet (women rights, animal rights, global warming, lgbtq rights, black lives, minority rights, etc.) would be so pretentious, so naive, and so F***ing absurd if he/she doesn't stand with resistance forces, because this, on its own, is the most obvious, most brutal, most inhuman case of "violating rights" (I seriously don't know how easier I could put this). The issue of Palestine is a global combat with one side being clearly, and violently trapped, killed and suffocated, and the other being supported by almost the whole world (the whole EU, the whole US, some stupid countries of Middle East, some arabic countries as well), financially, politically, militarily and through mass media - This is why speaking of "peace contracts" is absolute nonsense. Peace with what? With being robbed? With letting go of your home, your possessions, your dignity? Are you a terrorist if you fight to have all of these back? They used to do this with throwing stones, now they're launching missiles, rockets and drones, and it's beyond imagination, beyond heroic, beyond epic. And still they're paying for every missile they launch, they pay with their lives, because the other side of this occupies all sorts of chemical bombs and he uses them in response, and Hamas, and its people, and other resistance forces, are very well aware of this, and they still do what they're doing. What are they? Out of their minds? They totally are. Free spirits have always seemed a little bit mad. It's heroism to a level we won't be able to capture. The whole issue has been suffocating under political games, mind manipulations, massive propaganda and stupid questions/doubts resulting from them. The truth is there are people, ready to fight, and get brutally killed, for having their legitimate homeland back, and if you still can't understand, the least you can do, and should do, and would be the most logical thing to do for the sake of your own dignity, is to stay silent about rights being violated around the world, or in your own country, or anywhere else. Don't pretend to be worried about women or polar bears, don't support any "brand" of human rights, don't use your concerned face to gain social media attention, or to create an identity for yourself, idk. Thank you and have a nice day.
نمی دانم چطور امکان دارد تا به این اندازه ی افسارگسیخته، عصبی و بی تاب باشم. سر جایم که می نشینم، احساس می کنم نیاز دارم بلند شوم و همه چیز را از جا بکَنَم. در خانه راه می روم و نومیدانه به این نتیجه می رسم که درست برخلاف تصوّر همه، قاتل من بودم. احساس می کنم هم اکنون درست در نقطه ای هستم که از آنجا، نه من می توانم کسی را ببینم و نه کسی قادر است مرا ببیند، یک نقطه ی کورِ از لحاظِ استراتژیکی، کاملاً اشتباه. [ادامه دارد] اعداد را نگاه می کنم، در گوشه ی مانیتور کامپیوتر، روی تقویم، بر صفحه ی موبایل کهنه، موبایل ساده، موبایل نوی برادرم، موبایل آشنای مادرم، و به تواریخ فکر می کنم. سه، نُه، هشت، شش، یازده، بعدها تصویر ساختارشکن و به طرز دلچسبی، کم کم زیبای چهار، یک، صفر، و دو. اعداد در ساعت های دیجیتال، سه، پنج، بیست، و بر قیمت خوراکی ها، سی و نُه، بیست و هفت، پانزده. پای میز تحریر نشستم و به انگلیسی درباره ی یک ماهی نوشتم، و بعد از آن با خودم فکر کردم شاید حقیقتاً اگر خیلی مهربان باشیم و خیلی حاضر باشیم که از اصول مان در رابطه با تعهد و وظایف انسان ها و علی الخصوص، منتقدان، نسبت به ادبیات، کوتاه بیاییم، بتوانیم اسم این چند سطر درباره ی یک ماهی را بگذاریم «شعر»، و اندکی خجالتزده با خودم خندیدم، چراکه اگر حقیقتاً من یک شعر گفته باشم چه؟ حتّی تصورش هم نشئه کننده است، تصور اینکه یک قطعه شعر به این دنیا اضافه شده است، مست کننده است و به طور همزمان، ویران کننده: پیوسته با خودم می اندیشیدم که در این قطعه، من راست گفته ام. نمی دانم چرا این موضوع حائز اهمیت بود، امّا پیوسته در سرم تکرار می شد - درست است که اصلاً و ابداً، حتّی با تمام آن اغماض ها و ارفاقها هم شعر نیست و نخواهد بود، و بر اساس هر قِسمی از سلیقه، «بد» به حساب می آید، امّا من در آن راست گفته ام. درباره ی ماهی کوچکی است که بر دست من جا دارد، چراکه من خوشم می آید در اعماق دریاهای تیره غوطه بروم، چراکه نمکِ دریا ماهی ام را وا می دارد تا بچرخد و تقلّا کند، و من برای آن لحظه زندگی می کنم، برای لحظه ی چرخیدن و سوختنِ ماهی کوچک بر دستم، برای آن هنگام که به زخمم نمک می پاشم. بسیارخب، ماهی کوچک در واقع یک زخم است، یک خراشیدگی به شکل ماهی که -از قضا- بر انگشتم است، امّا نمک؟ چرا نمک؟ آه، این حرفها کلیشه است. رها کنیم. [ادامه دارد] تازگی ها کتابی (با یک ترجمه ی بد و شلخته) خواندم درباره ی شرم، پیوسته به این فکر می کردم که چطور شرم احساسِ ذاتی من است. نویسنده ی کتاب به یاد می آورد که چطور در لحظه ای از کودکی اش و پس از شاهد بودن بر یک اتفاق خانوادگی، وارد شرم می شود و چطور متوجه نیست که چه چیز دو دنیای کودکی اش را از هم جدا کرده، تنها می داند که از بعد از دیدنِ آن اتفاق، دیگر هیچ چیز در کودکی او مثل قبل نبوده است، به این دلیل که خود او هم انگار به بچّه ی دیگری تبدیل می شود. انگار وارد شرم می شود، این را خودش می گوید و من هم جمله ی بهتری از آن سراغ ندارم. به این فکر می کنم که ورود به شرم بخشی از بزرگسالی است، و به این فکر می کنم که یک روانکاو بهتر در مورد این موضوع می تواند حرف بزند، ولی با این وجود، من در شرم زندگی کرده ام. شاید نقطه ای در عمرم وجود داشته باشد که به واسطه ی آن، از شرم خارج شوم، اما شاید هم این اتفاق هرگز رخ ندهد و من باید بی اندازه حواسم را جمع می کردم تا در همان عنفوان شش هفت سالگی، وارد شرم نشوم، و حالا دیگر بعد از عمری در شرم زیستن، شاید نتوانیم چیزی را عوض کنیم. جالب اینجاست که منظور از شرم در اینجا مفهومی کاملاً اجتماعی است، نه چیزی مربوط به/در اثرِ مداخله در حریم شخصی و خصوصی. چرا به این کتاب فکر می کنم؟ احساس می کنم در دریافتن آن، گِرِهی مانع افتاده است که قادر به تشخیصش نیستم. چیزی است علاوه بر/زیر سایه ی ترجمه ی بد، که جلوی درک کامل انسان از این اثر را می گیرد، انگار که بین ما و آن، پرده ای سیاه و بسیار نازک کشیده باشند. [ادامه دارد] ساعت پنج و خرده ای. ساعت شش و ربع. ساعت هفت و پنجاه دقیقه. ساعت یک ربع به نُه. ساعت ده و نیم. ساعت یازده و نیم. ساعت یک. دو و نیم. سه. پنج. شش و چند دقیقه. کِی خواهم خوابید؟ [ادامه دارد] آیا دچار تفکر وسواسی شده ام؟ چرا هر از گاهی علاقمند می شویم یک فایل موسیقی را برای تمام دنیا پخش کنیم، یک جمله یا یک پاراگراف را در یک بلندگو بخوانیم، خطوطی را جایی ثبت کنیم که می دانیم دیگران هم آن را می بینند؟ فکر می کنیم چه هستیم؟ اللّه وکیلی خیال کرده ایم چه خبر است؟ میلیون ها نفر از ما بهتران این همه تریبون مُفت برای سخنرانی و «به اشتراک گذاری» نداشته اند که هیچ، حتی احساس نکردند لازم است داشته باشند. در حاد ترین حالت ممکن، آن هم وقتی که حقیقتاً لیاقت آن را داشتند، مرد بودند و دور هم جمع شدند و یک مجله زدند، نه اینطور تکه پاره و پراکنده و هرکسی سیِ خودش در یک گوشه ی زندگی، آن هم با فکرهای (هم به معنای واقعی کلمه و هم استعاراً) مُفت. خب، پس دچار تفکرات وسواسی شده ام. [ادامه دارد] گور پدرش. با آن صدای ناله مانند طیِ ضجّه های سازدهنی می خوانَد و لحنِ یلخی و قُدّ اش را هم متصاعد می کند، همین که با ردیفِ این واژگان متظاهرانه دست به توصیف می زنیم یعنی آنچنان از حدّ توصیف ما خارج است که ناچاریم هی به دنبال کُنهِ معنا بگردیم و هی پیدا نکنیم، امّا اگر آنقدر در بازیِ تازه ی روانم، که همانا وسواسی مسخره و دست و پا بند بیاور است، گیر نیفتاده بودم، باب دیلن می گذاشتم اینجا تا همگی بشنویم.
همیشه می خواستم بگم، امّا همیشه خیال می کردم نمی تونه انقدر ساده باشه. گمون می کردم برای دقیقتر گفتنش و برای اینکه دقیقاً بتونم بفهمونم که از چی دارم حرف می زنم، و از قاطی شدنش با موضوعات مشابه و به طرزِ دردناکی تقلّبی که این روزا همه جا ریخته جلوگیری کنم، نیاز دارم به دقّت کنکاشش کنم، در خودم نگهش دارم و پیِ درمان واسش نگردم تا اون وقتی که بتونم به طورِ کامل بفهممش و در ادامه، بتونم ازش با دقّت صحبت کنم، یک دقّتِ افسانه ای و کامل، که نه تنها هیچ چیز رو جا نندازه، بلکه در عین روشنی بیان بکنه، به تفاوت ها اشاره کنه و در نهایت نفسی بکشه، بالاخره بنشینه و تکیه بده و نفسی بکشه و با خودش فکر کنه «بالاخره فهمیدم، بالاخره فهمیدم چمه»، امّا الانا حس می کنم شاید این اتفاق هرگز نیفته. درواقع، الان دارم با خودم کنار میام که بتونم کمتر خودم رو عذاب بدم، چون چیزی که ازش حرف می زنم حقیقتاً عذابه و حقیقتاً شاید خیلی قابل درک نباشه، چون همه حواسِ خودشون رو از دردهاشون پرت می کنن، همه می رن تو گوشی یا تو مانیتور یا تو خونه ی دوستشون، و به ندرت سرشون رو تو دست می گیرن و به شیشه ی سردِ پنجره فشار می دن تا یک لحظه بتونن جلوی فورانِ اشک رو بگیرن، تا یک لحظه بتونن باور کنن دنیا حقیقتاً چیزی به غیر از یک قطره اشکِ عظیم الجثه س، تا بتونن حتّی به قیمت به صلّابه کشیده شدن، از سیاهچاله بگذرن. به ندرت کسی پیدا می شه که موسیقی پخش نکنه، که انگشتِ وسطش رو بالا نبره و به عنوانِ یه واکنش دفاعی، اخلاقای هرزه وار برا خودش نَتَراشه. من فحش نمی دم، هرگز نداده ام. من هرگز نتونستم وانمود کنم برام مهم نیست و به زندگی ادامه بدم، چون برام مهم بوده و مُرده ام. من سعی کردم هرزه نباشم و متاسفانه چندان موفق نشدم، امّا از بابتش عذاب می کشم. نتونستم چیزی رو به خودم متعلّق بدونم، درنتیجه نتونستم فانتزی بسازم. هر نوع تجربه ای غیر از واقعیتِ ملموس و خاکی دچارِ عذابم می کنه، دچارِ این فکرِ خوره مانند که نکنه منم دارم فقط خودمو تسکین می دم؟ بله، بیشتر از هر کسِ دیگه ای پا به پای همه ی شما گریه کرده ام، امّا هرگز نتونستم به خودم اجازه بدم احساس کنه اونقدری کهشکانِ ابدی و پُرستاره -و پُر سیاهچاله- ی شما رو لمس کرده که حالا خودشم جزوی از اونه، می دونستم نیستم، و می دونستم هیچکسِ دیگه ای هم نیست، اما اونها احتیاج داشتن که گاهی به امیدِ شما زندگی کنن، گاهی احساس کنن به شما تعلّق دارن، با شما حرف بزنن، شما رو صدا کنن. چه کار کنم؟ من هیچوقت نتونستم. من نتونستم چشمامو رو این ببندم که مثلاً اگر واقعاً می دیدمتون، شاید اونقدری هم با هم کنار نمی اومدیم. من هرگز رو دیوارای اتاقم عکسی نچسبوندم، و روز به روز می دیدم که چطور بهتون بَر می خوره، و چطور به بقیه ای که تو اتاقم می اومدن. - این یه رازه، امّا شما بدونین: آدما اوایل که منو می دیدن ناراحت می شدن و بهشون بَر می خورد، احساس می کردن حالا که مثلاً از زبونِ عربی انقدر خوشم میاد یا تو تلگرام نیستم یا اینکه رو دیوارای اتاقم عکساتون رو نمی زنم، دارم اونا رو مسخره می کنم و از اونا ایراد می گیرم که مثلاً چرا انقدر سبُکسرین که تحتِ تاثیرِ یک سری پروپاگاندای دمِ دستی و کاملاً هدفدار، از زبونی که حتّی یک کلمه با یک نفر بومیش صحبت نکردین یا اصلاً یک دقیقه صدای شاعری از ادیب هاش رو نشنیدین بدتون میاد - در حالیکه هرگز اینطور نبود، مشخصاً من فقط زندگیم رو می کردم، امّا به همه بَر می خورد. اونا هیچوقت برا خودشون کافی نبودن. اونا پیوسته پوست می انداختن و رنگ عوض می کردن تا شاید پوستِ جدید یا رنگِ جدید راضیشون کنه، هی تصویرشون رو تو آینه خط می زدن، انقدر محکم که گاهی آینه رو می شکوندن، تا از نو دوباره آینه ای پیدا کنن. در نهایت که به ثبات موقتی رسیدن، به طرزِ بامزه ای برخوردشون عوض شد. الان که منو می دیدن دیگه بهشون بَر نمی خورد، لبخندشون رو پیدا کرده بودن، آدماشون رو پیدا کرده بودن، خونه ی دوستاشون رو پیدا کرده بودن (دوستایی که سابق بر این همچنان دوستای من بودن) و با نوعی نوازش باهام برخورد می کردن، انگار تو دلشون می گفتن «حالا دیگه می تونیم با خیال راحت تو روت بخندیم»، و مرحله ی بعد از این، کاملاً قابل پیش بینی، کاملاً قابل درک: اونا دیگه من رو ندیدن. نکته اینجاست که شاید دفعه ی قبلی که همدیگرو دیدیم، آخرین بار بوده باشه. من در تو کسی رو دیدم. من در تو بود که یک فانتزی دیدم، نه در پی. جی. هاروی. من به تو فکر کردم، یادِ تو افتادم، نه با پوزخند، نه با حسادت، نه با بی اعتنایی، بلکه با لبخند، نه از جنسِ لبخندهای تو. تو جنسِ لبخندهای من رو هرگز درک نخواهی کرد، چراکه هر چقدر هم که از تلگرام بری، هرچقدر هم که اینستاگرام و توئیتر رو پاک کنی و تو در و دیوار شعار بدی که سوشال مدیا چقدر جای بدیه و اَخ ئه و فلان، هرچقدر هم که "آدما"تو پیدا کنی و باهاشون زندگی کنی، بازم هرگز وقتی به من فکر می کنی، اونطور لبخند نخواهی زد که من می زنم وقتایی که به تو فکر می کنم. من به این فکر می کنم که یه روزایی وقتی دلت می گرفت برات تیلور سوییفت می خوندم تا حالت رو خوب کنم، چون چشمای تو هم سبز بود، به این فکر می کنم که چطور تو حیاط خلوت می نشستیم و فوّاره ی آبی که از سرِ شلنگ می اومد رو عینِ میکروفون جلو لب هامون می گرفتیم و همونطور که بلاه بلاه گویان آب می پاشیدیم این ور و اون ور، تو به خودت می گفتی یک کاتب و به من می گفتی یک شاهدخت، به این فکر می کنم که یک شبِ مست، قبل از اینکه بخوابی کنار سرت زانو زدم و صورتت رو نوازش کردم و درشتیِ چشمهات چه تصویر قشنگی از اون لحظه توی ذهنم گذاشته، به این فکر می کنم که چطور توی سالن ورزش توپ بدمینتون رو با راکت ات این ور و اون ور پرت می کردی و با خنده می گفتی «تا یکم بدوئی!»، و عصر هم که می رسیدی خونه باز بم زنگ می زدی و یک ساعتی که حرف می زدیم، تلفنا رو می ذاشتیم رو آیفون و من واسه خودم کتاب می خوندم و تو ام واسه خودت جلو آینه آرایش می کردی. تو هرگز نخواهی فهمید وقتی به این ها فکر می کنم و لبخند می زنم، عضلات لب و فکّم چه جور شکلی به خودشون می گیرن، چون تو ام شاید به اینها به فکر کنی و از قضا شاید لبخند بزنی، امّا حتماً در ادامه سریعاً حرفی می زنی حاکی از اینکه چقدر بچّه بودیم و چقدر زود می گذره. توئی که نمی تونی مثل من لبخند بزنی، هرکاری هم که بکنی نمی تونی، و شاید تا آخر عمرت هرگز دیگه این کار ازت برنیاد، تو - تو نمی تونی بفهمی وقتی از یه تنهاییِ خلاءمانند حرف می زنم، از چی حرف می زنم. الکی سرت رو تکون می دی، الکی خودت رو موجّه می دونی واسه اینکه بتونی ادّعا کنی تنهایی رو فهمیدی، ولی خودت می دونی دروغ می گی. خودت می دونی بیرون رفتی، خودت می دونی با دوستات گشتی، خودت می دونی هرچقدرم هراسِ مسخره و در عین حال قابل درکت از جواب دادن به پیامای مردم بهت فشار بیاره، باز جوابِ یکی دو نفر رو مرتّب می دی. تو نمی فهمی که من از این تنهایی بدم نمیاد، تو نمی تونی بفهمی که من این تنهایی رو دوست ندارم. تو نمی تونی بفهمی راهِ دیگه ای غیر از این تنهایی برای من نیست و نمی تونی بفهمی که همین تنهایی، عاقبت من رو تموم می کنه. تو هرگز نفهمیدی که توی هیچ نوع آینه ای، هیچ خبری نیست. تو نخواهی فهمید که من چطور هرگز به آینه نگاه نکردم. به شماها نگاه کردم. تک تک تون رو دیدم.
همیشه می خواستم همه چیز رو بگم، همیشه منتظر لحظه ای بودم که بالاخره همه چیز رو بگم، امّا همیشه می دونستم که همچو لحظه ای هرگز پیش نخواهد اومد و من هم تلاشی نمی کنم که بخوام به وجودش بیارم، در درجه ی اول به این دلیل که نمی دونم چه طور بگم، و در درجه ی دوم به این دلیل که شاید هنوز درست و حسابی با اونچه که می خوام بگم، و می خوام زندگیم رو سرِ گفتنش بذارم، آشنا نیستم، و شاید هرگز هم اونقدر که دلم می خواد، اونقدر که احساس می کنم لازمه، آشنا نشم. اون چیز به من پنجه می کشه. اون چیز از درون برای من قفس می سازه. اون چیز باعث میشه اشک بریزم، جوری اشک بریزم که تصوّرِ توقّف اشک ها یک تصویرِ فانتزی، یک آرزو به نظر بیاد. باورم کن وقتی می گم نمی تونی اینطوری اشک بریزی. نمی تونی «فقط» اشک بریزی. نمی تونی در حالِ اشک ریختن با خودت احساس کنی که قراره تا آخر عمر به همین ترتیب اشک بریزی. و دلیل سومی هم برای این هست. دلیلِ سوّمی هم هست. دلیلِ سوّمی که، هم از دلیلِ دوم، و هم از دلیلِ اول، مستندتر، واقعی تر، پُررنگ تر و مهم تره. همون دلیله. به همون دلیله که نباید این حرفها رو گفت. نباید این حرفها رو اینطور گفت. نباید هیچ حرفی رو اینطور گفت. نباید اینطور حرف زد. نباید این ها رو گفت. و این از سایر دلایل مهم تره، هرچند، عمیقاً می دونم که تو باید این ها رو بشنوی. تو باید این ها رو بشنوی، اما نه وقتی که اینطوری گفته می شن. چرا تو باید اینا رو بشنوی؟ چون اینا درباره ی من نیستن. اینا چُس ناله نیستن. اینا درباره ی تو ان. منم درباره ی تو ام. من همه ی عمرم نگات کردم و با خودم فکر کردم که چرا، چرا، آخه چرا. خب آینه، درست، خب، تنهایی درست، خب، جوونی، مدرنیته، عصبیت، اضطراب اجتماعی، اصن تورّم، اصن همین چیزی که تو اسمشو در سطحِ جامعه گذاشتی "نابرابری" و وانمود می کنی عصبانی ای درحالیکه همچنان می خوای به مذاقِ خودت تو آینه خوش بیای - درست، همه ی اینها درست، ولی آخه تا کجا؟ چطور می تونم منظورم رو بفهمونم؟ قبلاً هم گفته ام، من گُنگِ خواب دیده نیستم، و تو ام کَر نیستی. چرا نمی تونیم با هم حرف بزنیم؟ تو می پرّی، تو فوری در صددِ توجیهِ خودت برمیای، تو فوری انگشت وسطت رو بالا می بری، فوری ماسکِ مثلاً بی نیاز و ولچرخ ات رو می زنی و با همون، صاف تو چشام نگاه می کنی. تا کِی می خوای رو صورتت نگهش داری؟ بالاخره که پوستت وَر میاد. تو که حواست به آینه هست. اشکال نداره. تو نشنوی، بچّه ت که می شنوه. بچّه دار نمی شی؟ بچّه های مردم می شنون. تو دردِ این سطرها رو حس می کنی؟ تو دردِ لای سطرها رو می تونی بچشی؟ قسم می خورم که دارم با درد حرف می زنم. قسم می خورم که نمی بایست حرف می زدم، به روحِ مادربزرگم قسم می خورم که پشیمونم، از تک تکِ این کلمه ها پشیمونم. منو ببخش. منو ببخش. من شاید مالیخولیا دارم. من شاید قدرِ تو رو ندونستم.
«شما با نوعی کرختی به همراهِ اندوه، چشمهایتان را باز کردید. نگاهتان به دنبلِ نورِ ضعیف می گشت. چشم های شما روشن شد و به دنبالِ سایه ها گشت. زمان دیر می گذشت. در عرضِ چهل و پنج ثانیه اندوه برطرف شد. اندوه بینِ صفر تا شصت ثانیه به وجود می آید و پس از گذشتِ پانزده ثانیه از ثانیه ی شصتم، شروع به کم شدن می کند و در عرضِ سی ثانیه از بین می رود. یعنی اندوه پس از رسیدن به اوج در ثانیه ی شصتم، پانزده ثانیه با قدرت حضور دارد و بعد، سی ثانیه ای که مُنجر به کاهشِ شدّت آن می شود، شروع می شود. بنابراین انسان پس از احساسِ اندوهِ شدید در ثانیه ی شصتم، چهل و پنج ثانیه طول می کشد تا به حالتِ عادی برگردد. زاویه ی تابشِ روشناییِ ضعیف هم نسبت به سایه ی دست، از پنجاه به بیست درجه می رسد. این تغییرِ زاویه از لحظه ی شروع تا کامل شدنش، سی ثانیه طول می کشد. سپس در زمانی کمتر از سی ثانیه، سایه محو می شود.»
آنتونی ساماراکیس در پایانی ترین سطور کتاب «نقطه ی ضعف» منظره ی بدیعی پیش چشم ما می گذارد که توضیح دادن آن مساوی است با لو رفتن کتاب، هرچند اینکه چه ها می گذرد تا داستان به آن نقطه ی لورفته می رسد بیشتر اهمیت دارد تا دانستن اینکه در انتها چه می شود، و حتی اگر این را هم نخواهیم بپذیریم و اصرار داشته باشیم که آخرین خط و آخرین جمله. برایمان دست نخورده باقی مانده باشد، باز موضوع مهم دیگر این است که طی یک صفحه قبل از آن آخرین خطّ شگفت آور، چه فرآیندهایی موجب می شوند تا صحنه های مقدّم بر حادثه ی آخرین سطر رقم بخورد، و باز اگر این هم کافی نباشد، مهم این است که یکی مانده به آخرین فکر شخصیتِ آن صحنه، درست پیش از آنکه نگاهمان روی جمله ی آخر کتاب بلغزد، چه بود (احساس پرهیزِ چشم ها از لغزیدن روی آخرین سطرِ یک کتاب - آن رودربایستی خاصی که تنها با لحظات خداحافظی بعد از یک سفر یا مهمانیِ چندروزه یا چند ساعت در کنار معشوق، که خود عمری می نماید، قابل مقایسه است، امتناع چشم و ذهن از مواجهه با آخرین کلمات، حتی برای یک صدم ثانیه کُندتر شدنِ سرعت مطالعه -که تا دقایقی پیش از آن، از هول دانستن و بلعیدنِ ماوقع، به اوجِ سرسام آوری رسیده بود-، کُندتر شدن حرکات چشم ها و کُندتر شدنِ بازتاب صدای کلمات در ذهن، تنها برای به تعویق انداختنِ انتهای نوعی عیش، نوعی ماده ی مخدّر که طیِ آخرین پُک ها عمیق تر کام می گیرند و چند لحظه دیرتر بیرون می دهند). آنتونی ساماراکیس در آخرین سطر و آخرین جمله ی کتاب کلماتی را به کار می برَد تا لحظه ای یک ثانیه ای را بنمایاند، لحظه ی دیدنِ قابی متشکّل از چند موزاییک چهارخانه ی سیاه و سفید، و در ثانیه ی بعد، نه فقط این لحظه، که همه چیز (از جمله کتاب) تمام شده است. دیروز با این صحنه مواجه شدم، با این تفاوت که آنچه دیدم آسفالت بود و حاشیه ی پیاده رو. تصورّم خلاف ساماراکیس، گمان می کرد شاید لحظاتی از خُنکای هوای شب، یا تیرگیِ تسکین دهنده ی آن هم، در آن یک ثانیه، آن یک لحظه از قاب -خواه آسفالت و حاشیه ی پیاده رو، خواه موزاییک های چهارخانه ی سیاه و سفید-، دخیل باشند، امّا انگار به زعم ساماراکیس، حتی اگر باران بیاید هم، تمام آنچه که در آن یک ثانیه می گذرد، فقط قابی است از موزاییک های چهارخانه [یا آسفالت]. نه تیرگی تسکین دهنده ای، نه سکوت یا نفیر آهسته ی هوای خنک، نه حتی قطرات باران.
شرم. شرم و حالت تهوّع. چرا و چطور به جایی رسیدم که اجازه بدهم این همه بلا سرم بیاید و چرا مانع از آنها نشدم؟ (اتوکورکشن کیبورد موبایل به من ایده می دهد، واژه هایی پیش پایم می گذارد تا طبق آنها ادامه ی مطلب را بنویسم، انگار نه انگار که فکری یا ایده ای از خودم داشته باشم. به عنوان مثال آن هنگام که داشتم تایپ می کردم «بلا»، کلمه ی بعد را به این صورت پیشنهاد داد که گفت «مانع»، به این ترتیب در جمله ی بعد از مانع نشدن حرف زدم، که اگر سیستمِ اتوکورکت نبود، ممکن بود هرگز همچون جمله ای نگاشته نشود - نه که آن جمله، یا هیچکدام از این جملات، در صورت نگاشته شدن یا نشدن فرقی در کوچکترین چیزی ایجاد کند، نه، تنها همین که فرصتی هستند برای تبیین و برای ابراز، و برای مرور اظهارات و به دست آوردنِ نوعی خطّ سیر، نوعی ترتیب و نظم برای سیلان ذهن.) پشت پیشانی ام گرفتار درد و گرفتگی ای مزمن است از آن جنس که وقتی طولانی مدّت به مانیتور زُل می زنیم، گرفتارمان می کند. این درد و گرفتگی انگار که هرگز قرار نیست از میان برود، تنها در سنگینی آن گاهی اوقات تخفیفی پدید می آید و گاهِ دیگرِ اوقات، مثل امشب، انگار که کمر به قتل می بندد. درست نیست که انسان بگوید روزها و شبهایی بسیار «سگی» بر او گذشته است، علی الخصوص به خاطر این که کار و تلاش، یا هر جنسی از فعالیتِ مولّد، هرگز نباید با همچون صفتِ بی اصل و نسبی به یاد بیاید، ولی پروردگارا، گاهی اوقات انسان تا عمق منظورش را نرسانَد نمی تواند از پا بنشیند، برای همین است که در مورد استفاده از واژه ی «سگی» با خودم کلنجار می روم (اینجا اتوکورکت موذیانه سکوت می کند و خودش را به آن راه می زند، پیشنهاد می دهد در ادامه بنویسم «سگی است باهوش») - کافی نیست اگر بگوییم «دوران سختی بود». نمی شد خوابید. فرصتی برای غذا خوردن نبود. کوچکترین لحظاتی که برای استراحت پیش می آمد توأمان با اضطراب فراوان و عذاب وجدان می گذشت، و سرما، سرمای تیز، که حتی وقتی با شال گردن و سوییشرت و جوراب و یک لایه زیر شلوار هم می نشستی، در تک تک لایه ها نفوذ می کرد و درد مفاصل را به دنبال داشت. نشستن طاقت فرسا شده بود و در عین حال، راهی هم جز آن نبود، پس به طرزی کلافه گون پیوسته جای نشستن را عوض می کردم، در عین حال صلاح در آن بود که پنجره باز بماند تا لااقل از کمبود هوای قابل تنفس آسیبی نرسد، در نتیجه سرما و سوز تماماً فرصت داشت تا آنجا که می تواند، جولان بدهد، و در خلال همه ی اینها ذهن بود، که با تمام قوا کار می کرد و پیش می رفت و انتخاب می کرد و تصمیم می گرفت، تا آنجا که دیگر نمی توانست، دیگر از پا می افتاد، پیشانی سنگین می شد، انگشتها فرمان نمی بردند، و باز ذهن تقلا می کرد چراکه بایست بکند، راهی جز آن نبود، انگشتها باید به کار می افتادند و پیشانی در تلاش بود تا تکّه های خود را کنار هم نگه دارد - همه اش گذشت. تماماً. سرما اندک اندک رنگ باخت، همانطور که هر سال بالاخره رنگ می بازد، خورشید در آمد و سپیده دم خبر از فرصتی برای خواب داد، کم کم فصلِ کولر می رسد و هوا را تهویه می کند، در عین حال بازگذاشتن پنجره ها دیگر کابوس بار نخواهد بود و آدمیزاد می تواند از نسیمی که لای تی شرتش می وزد، محظوظ شود. در عین حال، اندوه زده از بهار، بیرون را نگاه می کند و سبزیِ خیابان ها را، و همانطور که سعی می کند تا بر سبزی ها تمرکز کند و اجازه ندهد دود و صدای ماشین ها و موتورها و کامیون ها غالب شود، با خود می اندیشد که تجربیاتی از این دست، دردها را مزمن می کنند. تو دیگر نمی توانی با خیال راحت تنت را به خنکای دلچسب بهار بسپری، چون در لحظاتی از وحشت به یاد می آوری که چطور عضلات کتف و گردنت هفته ها درد می کردند چراکه دو لایه شال گردن هم برای چیدن دندانهای سوزِ سرما کافی نبود. در عین حال، مبارزه و دل نگرانی برای بقا حالت جدی تری به خود گرفته است، گرسنگی حقیقی است، هیچ چیز جز سیب زمینی نداشتن یک واقعیت است، واقعیتی که پیش از این دور می نمود و متعلّق به گوشه ی خیابان ها، درصورتیکه همواره از رگ گردن به همه مان نزدیکتر بوده است. به پیرمردهای زیر پلاس در پیاده رو ها نگاه می کند و با خود به یاد می آورد که آنها هم روزگاری دور بودند، کیلومترها دور، سالهای نوری دور، و حالا درست همانقدر نزدیکند که آن لفاف نزدیک بود، لفافی دربسته افتاده بر کفِ مترو، پر از کریستال های سفید. معصومیت آن قطعات در یک لحظه دچار تردیدم کرد، انگار با خودم به این نتیجه رسیدم که همچو چیزی نمی تواند آنقدر خانه خراب کن باشد که می گویند و دیده ایم، تنها قطعاتی سفیدرنگ و مرتب است در لفافی پلاستیکی، بی صاحب، بر زمین. بر زمینِ مترویی که اغلب با آن تردد می کنی. در عین وسواس تازه ام بودم، وسواس تازه ای که هنوز نتوانسته ام ریشه های ظهور آن را دریابم، تنها می دانم که روز به روز و اندک اندک، هوس افسارگسیخته ای شکل گرفت که وسوسه می کرد هرآنچه روی زمین می بینم، بردارم: تکه های پوست درخت و برگ های خشک پیش پا افتاده بودند، میخ زنگزده، واشرهای داغان، قاب های شکسته کنار سطل آشغالها، کش مو، تقویم فال حافظی باران خورده که صاحبش در آن یادداشتهایی نوشته بود، یک سگک نقره ای به شکل یک زنبور که بعدها در ویترینی نوئش را دیدم که بر کفشی دوخته اند، و چیزهایی از این دست.
در ابتدا درگیریِ شما با خلاءِ خصایصِ انسانی است. بعد که احساس می کنید قدری از این خصایص را کسب کرده اید، مشکلتان جهل است. قدری از بارِ جهل می کاهید و حالا، انگار مشکل از جنسِ عشق است. آن را هم که مرتفع کردید، غیر از موادّ مخدّر درگیریِ دیگری نمی مانَد. بعد از این همه، به خودتان می آیید و می بینید هیچ خبری از هرآنچه از خصایصِ انسانی، دانش و عشق در خود اندوخته بودید، نیست. به دستهایتان می نگرید و به آینه، امّا فایده ندارد. هیچ وجود ندارد. اذعان می دارید، «من خودم را نمی شناسم» و حقیقت همین است، تصویرِ مُثله شده ی آن سوی شیشه هیچ شباهتی به هیچکس ندارد، و من اینجایم تا کمکتان کنم آن تصویر را تبیین کنید. تصویر وهم آور و دردناکی است، دردناکتر این است که آن، شمایید، امّا نگران نباشید. شما در حقیقت فقط یک دلقکید. یک مسخره. می توانید از نو قدم به قدم بسازید، البته اگر جرئت دارید با آن ظاهری که دیدنش کفّاره می خواهد در هیچ کجا خود را نشان بدهید، اما یک چیز مسلّم است، و آن این است که دیگر هرگز خود را بازنخواهیدیافت. شما به اندازه ی یک ابدیت، مسخره اید.
نوه ی عزیزم،
ساعت سه ی صبح بود و ما از حوالی دوازده گوشه ی خیابان کِز کرده بودیم. توی کیف مان یک ساندویچ نصف شده ی فیله ی مرغ با پنیر بود، توی هوای در و برمان، کروناویروسِ جدید، و بغل دستمان، یک سطل آشغال که به تازگی مامورین شهرداری با کامیون دهان پُرکنی خالی اش کرده بودند. البته که ما جلو رفته بودیم و پُرسیده بودیم که آیا امکان دارد بارِ ما را هم تا مسیر معیّنی - یک خیابان، تنها یک خیابان آن طرف تر- ببرند، و مامورین - با اینکه خوش برخورد بودند- درخواستمان را وقعی نگذاشتند، چراکه خب بر فرض اینکه پشتِ کامیون هم جا می بود و مامورین آنقدری وقت اضافه می داشتند که همّت کنند بار را جا بدهند، اصولاً مملو از آشغال بود. با حسرت تخت گاز رفتن و دور شدن کامیون را، سرفه کنان، تماشا کردیم - کامیون های شهرداری، پاسی از شب گذشته، چنان تُند و فِرز می روند که به نسبت وزن شان، حقیقتاً اعجاب آور است - و برگشتیم به جدولِ خیابان. هیچ ماشینی نگاهمان نمی کرد، نه پراید و نه رنوی شاسی بالا و نه حتی دویست و ششی که از قبل معلوم بود مطمئناً نمی تواند تیر و تخته با خودش بکشد، امّا لااقل نمی کند چراغی بزند و جویا شود که چرا عین مترسک ها دست مان را بالا نگه داشته ایم. القصه، بعد از اینکه کسی جویای بهای خَرمان نشد تا در عوضش چند مَن غلّه تعارف کند، گوشی به دست شدیم تا به آشنایان رو بیندازیم - درواقع یک نفرمان گوشی به دست شد، چون آن یکی، تلفن همراهش را در خانه - همان یک خیابان آن طرف تر - جا گذاشته بود، و جالب است بدانی آن کسی که گوشی به دست شد، من نبودم. چرا جالب است این را بدانی؟ چون اولین بار بود که همه ی کاری که ازم بر می آمد، دست در جیب کردن و نگاه کردن بود، پیش از این ها رسم بود دیگری این وظیفه را بر عهده بگیرد و من با گوشی در دستم، به هر کس و ناکَسی که می شناسم و نمی شناسم زنگ بزنم. درواقع تعدادِ انسان های شناسا در دفترچه تلفنِ گوشی ام به قدری اندک است که به صفر مِیل می کند. نوه ی عزیزم، من هیچکس را نمی شناسم، چراکه دیگر خودم را هم نمی شناسم، برای همین است که می توانم تا سه ی صبح گوشه ی جدول خیابان کنارِ یک کمد چوبی که کنار سطل آشغال گذاشته اندش، بنشینم و در حالِ چرخاندن تسبیح در دست، امیدوار باشم که چراغ هایی که از دور کوچه را تا تَه روشن می کنند، جویای بهای خَر شوند. باری به هر جهت، طبیعتاً انسان ها خواب بودند و ما تصمیم گرفتیم ترتیبِ آن نیمه ی باقی مانده از فیله مرغ و پنیر را بدهیم تا لااقل احساس کنیم سه چهار ساعت را به بطالت محض نگذرانده ایم - شگفت انگیز است که چه طور تهیه و تناول غذا، پیروزی بزرگی در بیست و چهار ساعت از شبانه روز به شمار می آید، انگار که وظیفه ای است، همانطور که گوش دادن به کلاس های فلان استاد یا تلفن زدن به کسی که قول داده ای بهش تلفن بزنی، یا حمّام رفتن. نوشابه را از قبل خورده بودیم، آب نداشتیم و گلوی هردومان عین خاک بیابان ترک ترک بود، و همچنان با هر نور و صدای موتوری سرمان عین گربه ها بلند می شد، و بلافاصله، دوباره عین گربه ها، سرِ جایش بر می گشت. آخرِ سر، دست به دامانِ برادر شدم - می دانستم اگر یک نفر در کلّ دنیا بیدار باشد، آن کس خودِ اوست، علی الخصوص اگر خانه نباشد و رفته باشد پیشِ پسرعمّه، جایی خارج از شهر - و سراغش را گرفتم. موکّداً درخواست کردم هرگز به این شماره ای که روی تلفنش می افتد دوباره زنگ نزند، و لطف کند ماشینی بگیرد. باری، برادر و پسرعمّه دست به یکی کردند، یکی از گوشه ای شارژر جور کرد و دیگری، هندزفری - بلندگوی مکالمه ی تلفن برادر خراب بود، و توضیح دادن شرایط با پیام کوتاه نیز قدری دشوار می نمود، به خصوص با تلفنِ ناآشنای دیگری - تا در نهایت توانستم درخواست مان را با جزئیات لازم، اعمّ از مبدا و مقصد و دلیلِ اینکه چطور می خواهم ساعت چهار صبح از گوشه ی کوچه اسلامی به یک خیابان آنطرف تَرَش کمدِ دو در یک و نیم متری ای را جابجا کنم، در اختیارش بگذارم. در نهایت، پراید سفید - آه، این همه بد و بیراه نثار پراید های سفید می کنیم و درنهایت، در مواقع بی ماشینی، همانا پراید سفید است که از راه می رسد - فِرز پیچید. مردِ جوانی بود و - سه ی صبح، چه جور آدم دیگری درخواستِ شش هزار تومانی تان را می پذیرد؟ تازه... - وقتی دید کمد گوشه ی خیابان است و ما هم فقط یک لا تن مان قباست، پرید پایین و جعبه را زد. «هیچ طورش نمی شود»، با اطمینان با دست چند ضربه ای زد تا از سفت بودن جای کمد، که نیمی اش از صندوق بیرون زده بود، ابرازِ رضایت کند، «آرام می رویم».
پسرک بهش می خورد از دار و دسته ی همان پسرعمّه باشد. کمک کرد تا کمد را توی پارکینگ هم ببریم، نه چندان محجوبانه و نه آنقدر با بی حیایی ابراز کرد که هزینه درواقع شش هزار تومان است امّا بقیه اش را کَرَم خودمان بایست جبران کند، ما هم ده تومن دادیم و به جانش دعا کردیم. تصوّر کن، پشتِ مویش را ژل زده بود تا تابدار نگهش دارد، سه ی صبح با یک پراید سفید در خیابان ها پرسه می زد و درخواست های کوچک را می پذیرفت، درضمن، با ما موافق بود که آن تخته ی چوبی بیشتر شبیهِ یک تابوت است تا یک کمد، تابوتی که چیزی نمانده بود خودِ ما را تا چند ساعت دیگر در خود جا بدهد. به برادر زنگ زدم تا اطمینان بدهم زنده و موّفقیم - پسرعمّه که قدیم ها مشکوک به این بود که حداقل چند فقره قتل در عمرم مرتکب شده ام، حالا نمی دانستم چه جور افکار دیگری ممکن است به سرش راه بدهد، در حالیکه من فقط یک دعوای دم دستی با یک کتابفروشِ از آن هم دمِ دستی تر را برایش تعریف کرده بودم. امان از پیری، نوه ی عزیزم. دیگر حتی حوصله ندارم با کتابفروش ها دعوا کنم. به هر صورت، آمدیم بالا و اولین کاری کردیم این بود که - بعد از شستشوی دقیق دست ها به مدّت بیست ثانیه - چای ریختیم. چای را گذاشته بودیم و رفته بودیم یک لقمه غذا پیدا کنیم، چه می دانستیم تا چهار صبح کنار سطل آشغال خواهیم نشست؟ بیسکوئیتی که خریده بودیم را باز کردیم، و با اوّلین قُلُپی که از گلویمان پایین رفت، احساس کردیم که چه کمدِ شگفت انگیز و احتمالاً، اگر درست رنگ بخورد، لولاهایش تعمیر شود و احیاناً این جا و آن جا، سمباده کاری شود، گران قیمتی گوشه ی پارکینگ داریم. نوه ی عزیزم، اگر اوّل صبح بود و چای ایرانیِ دم کشیده با بهارنارنج و یک تکّه ی دلخواه نبات جلو دستم می گذاشتند، آنقدر روشن نمی شدم که آن شب، با آن چایِ قدری مانده و گَس. آن لحظه ای را که گلویم تمام و کمال به جریان و حرارتِ قطرات واکنش نشان می داد و انگار هر جرعه را مستقیماً واردِ خون می کرد، احتمالاً، از یاد نمی برم. بعد به این اندیشیدم که لحظاتی که در زندگی ام به یادم می مانند زیاد شده اند، و این خطرناک است، چون در نهایت من خواهم ماند - مطمئناً. دیگری مرا ترک خواهد کرد یا به احتمالِ بیشتر، من، دیگری را - و خروارها و خروارها لحظه، هر یک، مثلِ این یکی، سرشار از ضعف اعصاب، در عینِ سرخوشی. هزارها قدمِ دیگر راه خواهم رفت و هزارها لحظه ی دیگر تار و پود نورون ها را جوری در هم خواهند تنید تا در عین اینکه نقش فراموش نشدنی ای می آفرینند، آن ها را تحریک پذیرتر و ضعیف تر هم بکنند. این جور چیزها را آنقدر رُک گفتن، در شان انسان و انسانیت نباید باشد، و نیست، و هرگز نیست، اما از پسِ همه ی این ها، بعد از همه ی این ها، می بینم که نشسته ام و دست هایم را نگاه می کنم. دست هایم خالی است. پس از همه ی این ها، دست هایم همواره خالی خواهد بود، چراکه آنچه که باید، در این لحظات، هرگز نبود و نیست. آن را ندارم. او هم آنی نداشت. حتی حافظ هم ما را سرزنش می کند.
نوه ی عزیزم،
اولِ صبح زنگ زد، درست مثل یک دعای اجابت شده. هنوز توی تخت خواب غلت می خوردم و بیهوده سعی می کردم دلایلی برای برخاستن و زحمت دادن به ماهیچه ها برای رهایی از انبساط و لَختیِ شبانه جور کنم، و در نهایت به این نتیجه رسیدم که شاید بشود همچو دلیلی را با برداشتن تلفن همراه و نگاه کردنش پیدا کرد، البته اگر همین کار دلایل منجر به ادامه دادنِ خواب تا خودِ ابدیت را پیش پایِ آدم نگذارد. باری به هر جهت، گوشی را برداشتم و نگاه کردم و در کمال تعجب یک تماسِ از دست رفته دیدم نزدیک به نیم ساعت قبل، و در لحظه چشم هایم بازِ باز شدند. نگاه کردم به نوتیفیکیشن، به اسم، به تاریخ آن تماس - نیم ساعت قبل - و با خودم فکر می کردم چطور ممکن است این وقتِ صبح بیدار باشد و اگر این وقت صبح بیدار است، گواهِ این است که قطعاً شب قبل تا به آن لحظه نخوابیده است و اگر الان تصمیم به خواب گرفته باشد چی و زشت نیست با این صدای خواب آلود جواب تماسش را بدهم یا اینکه بلند شوم و آبی به دست و صورتم بزنم تا کمی محترم تر جلوه کنم و همین دست افکاری که تند و تند از ذهنم می گذشتند، در عین حال با تمام قلبم دانستم که خداوند نه تنها وجود دارد، بلکه حضور هم دارد، آن هم نه فقط همین نیم ساعت قبل، بلکه از شبِ گذشته، که مانند یک گودالِ دوزخیِ تیره می رفت تا مرا به کامِ خود بکشد. اول همین تلفن همراهم را در خود کشید - ناگاه از کار افتاد، مُرده ی مُرده، و من ناچار برای پیدا کردنِ شارژر مجبور شدم درِ بدترین مکانی که در عمرم می شناختم را بزنم، و درِ آنجا را زدم و رفتم تو و در لحظه ریه هایم سه برابر وزن پیدا کردند از بس که سعی می کردند تا آخرین ذرات مولکول اکسیژنِ هوای خیابان را پیش از آنکه در پشت سرشان بسته شود در خود نگه دارند. توی رودربایستی، ماندنم را کمی طول دادم و مردِ تمساح صفتی که همیشه می آید به آدم سلام می کند، قول داد بهم شارژر بدهد، اما قولش روی هوا ماند و ناچار سر جایم ماندم و از بس سرم را پایین انداخته بودم که دچار مَنگیِ خلأ آلودی شدم، اما خداوند شاهد است - می دانیم که آن موقع ها شاهد بود - اگر خورشید را در دست راست و ماه را در دست چپم می گذاشتند هم حاضر نمی شدم سرم را بالا بیاورم. سر بالا آوردن معادل با چشم در چشم شدن با نیم دوجین آدم هایی بود که پیش از این هم بارها با تو چشم در چشم شده اند و به نظرشان همین دلیل کافی است تا پس از آن هرموقع هرجا تو را دیدند مناسک سلام و احوال پرسی به جا بیاورند، کاری که تا اعماق وجودم را از خشمِ بی دلیلی می گداخت، چراکه حقیقت امر این است که سلام و علیکی بین ما وجود ندارد، لبخندی برای ردّ و بدل کردن وجود ندارد، و این ژستِ دوستانه ی مسخره که به شدت بابِ زمانه است، فقط و فقط مایه ی آزار است. در دوره زمانه ی شما چه خبرهاست؟ احتمالاً غریبه ها همدیگر را به واسطه ی همرنگ بودن لباس هایشان ناگهان وسط کوچه بغل می کنند. بگذریم. به هر شکل، متوجه شدم که آدمهای میز بغلی - یک خانم و دو آقا - گوشی تلفن گنده و سرتاپا مانیتوری را وسط گذاشته اند و فوتبال می بینند و نتیجه گرفتم که همچو آدمهایی قطع به یقین باید شارژری چیزی تهِ کیف شان داشته باشند. منتظر شدم تا از غذا خوردن فارغ بشوند و در این فاصله سعی کردم با خودم تمرین کنم که چطور می توان همچو درخواستی را مطرح کرد - حرفی که نه آنقدر ملتمسانه باشد (هرچند در آن لحظات استیصال حقیقتا حاضر بودم برای یک شارژر التماس کنم) و نه آنقدر تبخترآمیز، در عین حال با رگه هایی از صمیمیت اما بسیار حساب شده، در غیر این صورت ممکن بود خیال کنند قصد دُزدی دارم (از قضا اخیراً خیلی ها اینطور فکر کرده اند). کمی صبر کردم و دیدم فایده ندارد، چراکه خانم - همان که برای آغاز صحبت، نشانه اش رفته بودم - لقمه ای از پسِ لقمه ی دیگر به دهان می گذاشت، و نتیجه گرفتم منطقی ترین کار این است که بیش از این صبر نکنم - وقت به شدت حیاتی بود - و در عوض از بابت مزاحمتم سر غذا عذرخواهی کنم.
ناگهان همه ی دخترها به نظر زیبا و اغواگر می آیند. ناگهان هر سوژه ی کوچکی جالب توجه می شود و یک دفعه کار پیدا می شود و از در و دیوار پول می ریزد و باران می بارد، دوستی قدیمی سراغی می گیرد و آدم را به یاد هر نوع زندگی دیگری که می توانست داشته باشد می اندازد. یک دفعه همه ی درس ها جذّاب می شوند و آدم دلش می خواهد برایشان ساعت ها وقت بگذارد، ناگهان همه دوستانه رفتار می کنند و به تو نوازش پیشکش می کنند و چای فروش ها بی حساب و از سر رفاقت بهت چای می دهند و سیگار ارزان پیدا می کنی، دخترها هم که از همیشه زیباترند، گفتگوها از همیشه پررونق تر و مفیدترند، حتی یک ثانیه وقت تلف نمی شود، همه چیز در عین کاربردها تعریف می شود و تا انتها به مصرف می رسد. ایده ها جمع می شود و تبدیل به فعل می شود و بیننده دارد، نگاه های غریبه ای که تاییدشان می کنند و تحت تاثیر قرار می گیرند، و آن دوست قدیمی از همیشه زیباتر و فهیم تر به نظر می آید، و همه ی چیزهای دیگری که باعث می شوند دیگر لزومی برای حضور من باقی نمانَد. من حقیقت هر کس را به او گفته ام، نوه ی عزیزم، و حقیقت هرچیزِ دیگری را به همه کس. این ها آدمها را به من وصل می کند - متاسفانه - چراکه علیرغم دردناک بودن، حقیقت جاذبه ی کُشنده ای دارد. آن کس را که به نظر می آید دارد حقیقت را می گوید نمی توان به سادگی رها کرد، هرچقدر هم که این حقایق ساده باشند. آیا به خاطر برانگیختن حسّ همذات پنداری است؟ تجربه نشان داده که این حس به طرز عجیبی اعتیاد آور است، اعتیادی از جنس نئشگی، آنطور که فشارِ دوپامینِ ترشح شده در مغز به سقفِ رگ ها می زَند، و آنچه که موردِ اعتیادِ ماست، همه چیزِ ماست.
خداوند تنها باید این بازه ی زمانی پاییزیِ منحوس را از سر ما بگذراند، وگرنه از پس بقیه ی زندگی می شود یک طورهای آدمیزاد گونه ای برآمد. این بازه ی زمانی دقیقاً همپوشانی ماه آذر شمسی و دسامبر میلادی ست و چنان نحوستی در هوا جاری می کند که انواع و اقسام آنفولانزاها را همه گیر می کند، روابط انسانی را به چالش می کشد، روان آدمی را دستخوش انواع اضطراب ها و طوفان ها می کند و اگر کسی آنقدر قوی نباشد و آنقدر هم اعتقادی به قدرتی فرابشری که اینطور تحوّلات ماورا الطبیعه را بتواند تحت کنترل خود بگیرد، نداشته باشد، کارش ساخته است به این شکل، که ممکن است تحت تاثیرِ روحیّاتِ خاصی که همدستیِ شریرانه ی آذرماه و دسامبر به او القا می کنند، تصمیمات نادرستی بگیرد و یک عمر زندگی اش را از دست بدهد. مسئله همینقدر جدّی است و این ها تنها توهّمات یک روانِ از کف رفته نیستند - بله، نباید بیهوده به بازیابی آنچه از دست رفته است کوشید، از نقطه ی بدون بازگشتی به بعد تنها راهی که شاید بعداً و بعضاً چاره ای پیش پای آدم بگذارد پذیرفتن آن است که از دست رفته است - بلکه صحبت فرکانس های فراکیهانی، شیاطین گریخته از دوزخ و این دست چیزهاست. چرا هرگز نشده که فرشته ای از بهشت بگریزد و همه ی آنچه گیرِ ما می آید فقط جهنّم و شراره های ویرانگرند؟ البته نمی توان این طور گفت... به عنوان یک مادربزرگ وظیفه دارم به تو عادتِ لذت بردن از هرچیز و هرکس را یاد بدهم. نگران نباش، اگر حقیقتاً و واقعاً زندگی کنی، هرگز این اجازه را به تو نخواهند داد تا در دام توهّمات خوشبینانه ی صد من یک غاز؛ از جنسِ Live, Laugh, Love بیفتی. درعوض اگر آن را نداشته باشی و اگر راه حقیقی ای را در زندگی پیش بگیری، از پا در می آیی. البته در هر صورت از پا در می آیی - اگر غیر از این باشد مسخره است - اما لااقل در لحظاتِ از پا درآمدن - که اسماً بهشان می گوییم "لحظه"ی از پا درآمدن، امّا به واقع ممکن است بعضی هاشان چندین سال طول بکشند - در عینِ آگاهی نسبت به رنجت، لذّتی که در درونت داشته ای همه چیز را معنا خواهد داد.
ابلهانه است که انسان ها سعی می کنند به خودشان معنا بدهند. هیچ کس هیچ معنایی نداشته است و نخواهد داشت. انسان اگر خیلی هنر کند، باید بتواند معنایی را که زندگی به او می دهد، بفهمد. حداکثرش همین است و غیر از این، گمراهی بلاهت باری است که گریبان عصر ما را گرفته است.
تا سنّ و سالِ مشخصی زندگی های همه مان گُنگ و ناواضح است. آدم نمی داند دارد چه کار می کند، در نتیجه همه کار می کند، و آن کس که زودتر از همه سرش را از زیر برف بیرون بکشد برنده است. روزی هست که باید تصمیم بر باز کردن پلک هایمان بگیریم و مستقیماً با تمام ذهن مان به آنچه که از ورای مردمک ها عبور می کند وصل شویم، باید آگاهانه مسیر هر پیام عصبی را دنبال کنیم و واکنش را با همان دقّت و وسواس به دنیای بیرون بفرستیم، تماماً ارادی و به طور کامل، مسلّط. آن خانم اینطور نبود، امّا برخلاف بقیه ی ما، به نظر می آمد خیلی نیازی هم به اینطور بودن ندارد، بیشتر به این خاطر که غریزه ای قدرتمند، تربیت شده و حسّاس داشت. به صفحه نمایش کامپیوتر نگاه می کرد و از زیرِ مژه هایی بلند و مشکی و تاب دار، نورهای کورکننده را در می نوردید تا بتواند دستورغذاها را به خوبی یاد بگیرد و همانطور که کامپیوتر را روی پیشخوان آشپزخانه گذاشته بود و کنارش سیر را در روغن زیتون تفت می داد، می پرسید:«شبیه فیلما شده م؟ بگو که شبیه فیلما شده م!» و من نگاه می کردم به صفحه ی کامپیوتر که صحنه ی تفت خوردنِ یک مشت سیر غرق در روغن زیتون را نشان می داد، تصویری که به طرزی سحرآمیز ناگهان جان گرفته کنار گاز ایستاده بود، سیرها با همان ظرافت ورقه ورقه شده بودند و روغن زیتون داغ بوی مست کننده ای در هوا می پراکند، امتداد انگشتهای بازیگر با مچ دستِ آن خانم منطبق بود و حتی چاقوی آغشته به جعفری روی تخته ی چوبی هم درست مثل بدلِ آیینه ایش در آن سوی دوربین به نظر می آمد. هواپیما چیزِ شگفت انگیزی است، درست مثل یک موجودِ بزرگوار و باوقار است. عبور می کند و تو را با همه ی ناتوانی ات در می یابد، در عین حال به قدری فروتن است که در عین آگاهی به دست نیافتنی بودنش، باز تدابیری می اندیشد تا آن هنگام که چشم ها را خیره می کند، دلی را نشکند، در عوض خیال را به اسارت می گیرد. بعد از اینکه حوالی سه و چهار صبح، پاستای شفته ای را قاطی آن سیر و روغن زیتونِ تفت خورده کرد، بسیار باسلیقه دو قاچ لیمو کنار بشقابی گذاشت و به دستم داد. دیروقت بود، چیزی پُخته بودیم، خارج از شهر جایمان امن بود و تنها هرازگاهی با صدای عبور هواپیماها که شیشه ها را می لرزاندند به خود می لرزیدیم، یکی یک بشقاب پُر از غذا، پُر از ماکارونی شِفته، آغشته به روغن زیتون و سیرهای ورقه ورقه ی طلایی رنگ به دست داشتیم، غذای توی بشقاب ها آنقدری زیاد بود که در لحظه چشم مان را سیر می کرد تا رغبت کنیم با روان آسوده شروع به خوردن کنیم، و هر دو، آن بشقاب ها را در دست گرفته بودیم. لحظه ی طلایی رنگی بود، همانقدر اغواگر، همانقدر فریبکار و باعث فِتنه و تفرقه، درست مثل آدمی که به اعمالش آگاه نیست، در عوض تنها غریزه ای حسّاس، قوی و تربیت شده دارَد. بله، مثل فیلم ها شده ای. فیلم ها تو را از ابتدا به بَدَوی ترین و شاعرانه ترین شکل ممکن، بازتعریف کرده اند، دیگر هرگز به دنیای ما بر نمی گردی، و بدتر از آن، حتی باور نمی کنی که بین دنیای ما و تو مرزی وجود داشته باشد. یک سرخوردگی و نشئگی ابدی را، توأمان، تا آخر عمر، برای خودت خریده ای.
خانم جان، من نه می توانم بخوابم و نه می توانم بیدار بشوم. امروز خیابان ها بی اندازه شلوغ بودند و لاستیک موتورها از توی سَرَم رد می شدند، بایستی یک فکرِ نرم و پنبه مانند می آمد و ردّ ترمز را از کفِ جمجمه ام می زدود. بسیار سلام کرده بودم، بسیار لبخند زده بودم، و در نتیجه ی همه ی این ها روحیه ام تا به انتها در خلأ وحشتناکی غوطه می خورد. پاهای رهگذرها مثل ستون های دو طرف یک ساختمان دادگاه، بلند و خفه کننده به نظر می آمد، و با خودم فکر می کردم که روحِ من کجاست، چراکه حقیقتاً چیزی در من نبود، هیچ چیز در من نبود، با ذرّات گرد و خاکی که موتورسوارها از آسفالت بلند می کردند هیچ فرقی نداشتم، و به نوعی می شد گفت که آنها -آن ذرات خاک- موجودیتی داشتند چگال تر از من، چراکه حداقل چیزی به تکاپو واشان می داشت. من در پس زمینه حل شده ام.
فلاسکی را پر از نوشیدنی مقوّی و داغی کردیم و روی پل هوایی رفتیم تا لحظه ی فرود هواپیماها را در نزدیکترین فاصله ی ممکن بین زمین و آسمان، شاهد باشیم. هواپیما که از دور نزدیک می شود، در ابتدا تنها یک نور است، انگار که یک حشره ی گرد و شب تاب، همان نزدیکی معلّق باشد. بعد نور کم کم نزدیکتر می شود و به فاصله ی مشخصی که رسید؛ کم کم از هم باز شده و به دو نور تبدیل می شود، و این اتفاق خیلی کمتر از آنچه که به نظر می آید، طول می کشد، درواقع، اصلاً طول نمی کشد. در یک لحظه تو یک نقطه ی نورانی وسط آسمان سیاه، مثل یکی از این لامپ های ریزی که به ریسه ها وصلند، می بینی، با خودت فکر می کنی که اگر آن، هواپیماست، پس چرا تکان نمی خورد، و در لحظه ی بعد نور از هم تفکیک می شود و کم کم، بال ها قابل تشخیص می شوند. صدای شکافتن هوا بلندتر و بلندتر می شود، هیئت هواپیما دیگر با تمام اقتدارش خودنمایی می کند، از فاصله ی یک متریِ پل هوایی رد می شود و رُخِ با ابهتی از دُم، تنه، باله ها و سرش، همه در حال عبوری نرم و فرز، می دهد، شما دو نفر را مبهوت رد می کند، در آشیانه فرود می آید و به سرعت دور می شود، و طی تمام این اتفاقاتِ اساطیری، ماشین ها هنوز عین مور و ملخ زیر پایتان در عبور و مرورند. سکوتِ بعد از فاجعه ی شکافته شدنِ هوا غریب است. هواپیما رفته است، همه چیز به حالت عادی بازگشته است. پلک نمی زنید. تنها یک جرعه نوشیدنی مقوّی و داغ می خورید و بر می گردید به جستجوی لکّه نور بعدی.
همه مان در نگاه اول به نظر می آمد که دنبال یکدیگر راه افتاده ایم، قدم هامان تند و سریع بود و هرکس می توانست خیال کند که نفر پشت سری اش قصدِ کیف پولش را کرده است، در عین حال از حرکت نمی ایستادیم و بعضاً پا تُند می کردیم، همگی می دانستیم کجا می رویم و باز هم همگی وانمود می کردیم با دیگری هم مسیر نیستیم. نزدیک نیمه شب بود که به پایانه ی مورد نظر، تهِ ترمینالِ دَرَندشت رسیدم. تنها من بودم و یک زن پیر و باریک اندام با چهره ای استخوانی، که چادر را دور صورت جدّی اش محکم پیچیده بود - بقیه همگی، مَردهایی خسته، امّا با چشم هایی بشّاش، چراکه خستگی مردها از لَختیِ تن شان است که پیداست. زن پیر نگاهی به من کرد و بلافاصله نگاهش را برگرفت. احساس کردم مراقب هردویمان هستم، ما هرکداممان حداقل دو مرد بودیم، او دنیا دیده بود - از چشم های عمیق و مظنونش پیدا بود - و من نیروی جوانی داشتم - که شاید نیمه شب در ترمینال مُفت نیرزد، اما باز هم دل خوش کُنَکی است - و علاوه بر آن، حالت جدّی صورتم، که شعاع دور و برم را خالی نگه می دارَد. تصمیم گرفتم از هردومان مواظبت کنم، در عین حال احساس کردم بقیه ی مَردها هم همین تصمیم را گرفته اند: که از ما مواظبت کنند. جمع عجیبی بود. همه به دیگری مظنون بودند، اما هدفی واحد، که همانا رسیدن به مقصد بود، ما را به مسامحه وامی داشت. دقیقاً تنها چیزی که در آن لحظات اهمیت داشت همانا اتوبوس بود، و ما حاضر به همکاری و مراقبت از یکدیگر بودیم مادامی که این امر کمک می کرد تا همه مان به سلامت سوار اتوبوس بشویم. اتوبوس ما را به هم وصل می کرد. اتوبوس بود که از همه مان مواظبت می کرد. سَرَم درد می کند.
«آخه واقعاً دیگه حرفی در کار نیست، دیگه واقعاً حتی سوالی هم پیش نمیاد، چه برسه به عطش رسیدن به جوابش. همه ی چیزی که مونده فقط شگفت زده شدنه و بس، فقط یه مقدار شگفتی تا آخر عمر، بدون سوال، بی ذرّه ای کنجکاوی. بخدا که کنجکاویامو کرده م، در بدترین جاهای ممکن که ابلیس ملعون هم جرئت نمی کنه کنجکاوی کنه، یا متعالی ترین حقایق که خودِ جبرییل هم جرئت وحی کردنشون رو نداشته، شخص بنده کنجکاوی کردم، اینه که حقیقتاً زبونم لاله و برخلاف تصوّر عموم، "عالم همه کَر" نیست. عالم اتفاقاً دو تا گوشِ خیلی تیز داره برای شنیدن فرکانس های خاص، تا بلافاصله از جا بجهه و در نطفه بیخ گلوشون رو ببُره بذاره کنار. القصه که من کنجکاو نیستم، کَم خودشونو بچزونن. آخه اونا نمی فهمن من از چی حرف می زنم. من از یه قمارِ باخته حرف می زنم، از چیزی که تا قبل از باختنِ کلّ زندگیم طیِ جریانش، خیال می کردم صرفاً یه بازیِ دوستانه س. "نه آقا جان، ما شرطی نمی زنیم، ما تو این خونه نماز می خونیم"، کور بشم اگه می دونستم و یک کدوم از این جمله ها رو نمی گفتم. من از یه دلِ حقیقتاً شکسته حرف می زنم، انقدر شکسته و خُرد و خمیر و تکّه پاره که بعضی شبا، که ضربانش جوری بالا می ره و دیوونه وار تو قفسه ی سینه م می پیچه و مث یه سیاهچاله همه ی هوای توی شُش هام رو به خودش می کشه و راهی باقی نمی ذاره تا نفَسَم بتونه بره بیرون و بیاد تو و همه چیز حالتی از یه اضطرابِ انفجارآمیز به خودش می گیره - بله، تو اینجور شبا، از شنیدن صدای تپشش تعجب می کنم. یعنی، نفس؛ تنگ، سینه؛ در حال انفجار، ماهیچه های قلب؛ در تقلّا و در عینِ همه ی اینها، من؛ صرفاً شگفت زده، از اینکه یه چیزِ تا این حد خرد و خمیر چطور می تونه اینجوری و با این شدّت و با این اقتدار و حضورِ سنگین، بزنه. یه اعلامِ وجودِ کُشنده، انگار که بخواد بگه "غلط کردی، خردوخمیر ذاتته" و از یاد ببره که دیگه این کارا ازش گذشته. روزای باقی مونده از عمرم رو می شمارم، بایست یه چیزی برای شمردن داشته باشیم تا مغزمون به کار بیفته. دفعه ی قبل آدما رو می شمردم، ولی تو قاطی آدما اومدی و دیگه شمارشون از دستم در رفت. بخدا همه ی اینا از بیکاریه. شدیم عینِ این آرتیستای هالیوودی، که تا قبل از اینکه معروف بشن و اسمشون سرِ زبونا بیفته و پولدار بشن و نوعی راحتیِ خیال پیدا کنن، آثار هنری خیلی فاخری می ساختن و حالا که دیگه به نون و نوایی رسیده ن، فقط و فقط از سرِ اینکه دیگه اون دغدغه ی بقا و شکم سیر کردن براشون حل شده، زده ن به بیخیالی و دیگه هیچ فکر جرقّه مانندِ در عین حال سرشار از اضطرابی که بتونه ماها رو لمس کنه تو کلّه شون نمیاد، عوضش دیگه مشروب و دختر و کلاب و بد و بیراه پشت سر بقیه ی آرتیستای عین خودشون، میشه محتوای همه ی هنرشون. نمی دونستی چرا همیشه آثارِ قدیمیِ آرتیستا بهترن، نه؟ الان ولی فهمیدی، درسته؟ دم همه مون گرم که یه چیزایی رو می فهمیم. جداً فهمیدن خیلی جالبه. من اخیراً فهمیده م که در برابر هر اتفاقی در زندگیم صرفاً یک گوسفند بوده م و بس، دقیقاً در همون حد هم انجام وظیفه کردم. موندم خونه تا مامانم سرم داد بکشه و زدم بیرون تا بابام سرم داد بکشه و اومدم پیشِ تو تا تو سرم داد بکشی، و در برابر مامانم، داد زدم و در برابر بابام، فرار کردم و در برابر تو، گریه کردم. همونطور که می بینی، خیلی گوسفندمسلکانه، هرگز حرف نزدم. دلم می خواست اونقدری باهوش بودم که می تونستم حرفامو بزنم، ولی متاسفانه هرچی باشم، باهوش نیستم. اخیراً فکر کردم که همه ی حرفام در صورتی تمام و کمال زده می شن که بمیرم، ولی همونطور که همه مون می دونیم من اگه از این شانسا داشتم که از اول به هیئت گوسفند در نمی اومدم، عقابی، قویی، اسب خوش هیکلی یا اصن نهنگی می شدم مثل تو. خلاصه که زنده م، تا ببینیم خدا کِی رحمش می گیره. آخرین قولی که به خودم داده م، که در صورت به جا آوردنش، اولین قولی هم میشه که به خودم داده م و تونسته م پاش واستم، این بوده که با دستای خودم این حقّ تاریخی رو به خودم نَدَم. بله، یه قمارِ باخته. فردا می رم دنبال کار می گردم، فردا می رم در همه ی مغازه ها یه لنگه پا می ایستم و منّتِ هر به دردنخوری رو می کشم. ظهر ساندویچ کشک بادمجون می خورم، عصر خونه نمی رم. یه دلِ شکسته - از یه دلِ شکسته حرف می زنم. از سه ماه هشیار نبودن حرف می زنم، از لذّت زبون کشیدن رو لب هام بعد از جرعه های طولانی. دلم شکسته، آخه چرا هیچکی عمقِ این جمله ی خطرناک رو نمی فهمه؟ حتی یه ذره هم تهدیدآمیز به نظر میاد... تعبیرش دومنِ همه مون رو می گیره. من مضحکم. یه الف بچه م. این متن زنانه نیس. چقدر با زنانگی کلنجار رفتم. من مضحکی ام که آفریده شده تا مضحکه بشه، متوجهی؟ همه می تونن با خیال راحت بهم بخندن، و این انتخاب خودم نبوده و یه نقشِ تاریخی موثّر مثل دلقکای درباری هم نیست، صرفاً درست مثل یه آدم مضحک ئه. همین یه ذره مویی ام که برام مونده رو سرم سنگینی می کنه، همین یه ریزه هم اعصابمو ریخته به هم، ولی نمی زنمش چون همه ی عمرم سعی کردم انگشت نما نباشم، و حالا بیا و ببین! یه زمانی اسممو با احترام زمزمه می کردن، الان سر هر کوچه ای با بی عاری هَوارش می کِشن. کی مقصّره؟ صدای افتادنِ برگا رو می شنوم و صدای آخرین جیرجیرکا رو؛ قبل از فرو رفتن به خواب زمستونی. رو نیمکت دراز کشیده بودم و با خودم فکر می کردم کاش می شد همینطوری که دراز کشیده م، آهسته تو خاک خُشک فرو برم و همونطور که این فکرا رو می کردم، صدای آکاردئون همراهیم می کرد. به تو گفتم دلمو نشکن، نگفتم؟ لابد خیال کرده م خودت به عقلت می رسه که نباید دلمو بشکنی، که لابد می دونی که من در برابر تو هیچی نیستم، نمی تونم جلوت بایستم، نمی تونم حتی حق تاریخیم رو از خدا بگیرم، چه برسه به حقوقی که در مقابل تو، ندارم. نباید دلمو می شکستی، من هیچ چیز جز دلم نداشتم و الان دیگه مطلقاً هیچ چیز ندارم. باید می دونستی من در برابر تو حقیرم، باید می دونستی خفیفم، و اگه ادعای مراعات و ملاحظه می کنی، بایست ملاحظه ی این جور چیزا رو می کردی، نه هیچ چیزِ دیگه ای رو. نباید قصد می کردی بذاری اون لحظه از اونجا بری، نباید می فرستادیم در ناراحت ترین جایی که تو عمرم بوده م، بخوابم. نباید فنجون شیر رو رد می کردی. نباید می ذاشتی من این جور چیزا رو بگم، هرگز نباید می ذاشتی، با گفتن اینجور چیزا دیگه واقعاً هیچی ازم نمی مونه و البته که نمونده. یه عمر ملاحظه ی مردمو کردم برای اینجور وقتا که نیاز به ملاحظه دارم، اما ابلیس لعین ازم دریغ می کنه و اینه که منو می کُشه، برخلاف تصوّرت، هرگز قوی ترم نمی کنه. من هیچ رُشدی در پیشِ رو ندارم، صرفاً پوسیدگی پیشِ رومه، و اگه اینا مضطربت می کنه، اگه فکر می کنی اضطرابت با یک لحظه از اون ثانیه های کِشداری که طی شون منتظر یا مرگ و یا به راه اومدنِ قلبم ام قابل مقایسه ست، با اون جهنّمِ خونینِ چرخان توی قفسه ی سینه م، با اضطراب ناشی از هرروز دریافتنِ این حقیقت که هرگز، هرگز، هرگز در این دنیا - یا اون دنیا - عشق تو رو نخواهم داشت - در این صورت مختاری که بری. به هر صورت من آفریده شده م که بهم بخندن.»
اولین نکته ای پیش از آغاز به نگارش در همچو زمینه ای باید برای خودمان حل کنیم، این است که در درجه ی اول انسان تا خودش را قوی تر از هر زندگی ضعیفی که قصد تشریح آن را دارد نداند، نمی تواند از زاویه دید درستی به بررسی این موضوع بپردازد، و از طرف دیگر این ادعا – قوی بودن – بسیار گزاف است و تنها از اذهان نارسیستیک برمی خیزد، ولی پیش از همه ی این ها هرکس که دست به تشریح یا بازگوی افکار و عقاید خود می زند، یعنی که نارسیسیسم را با خود حل کرده است. باید یپذیریم که مغرور و پُر افاده ایم و آن وقت است که اجازه می یابیم حرفمان را بزنیم، از طرف دیگر این غرور به معنای نگاه از بالا نیست، که اگر هم باشد باز می توان در مورد آن حرف زد. گاهی اوقات ناگزیریم به برخی چیزها از بالا نگاه کنیم، نه چون آن ها را تحقیر می کنیم، بلکه به این دلیل که آموخته ایم به مرور زمان و با مشقّت فراوان خودمان را بالا بکشیم و در کنار این مسئله، موضوع مورد بحث هم بدون دخالت ما خود را مدام پایین تر و پایین تر بُرده است، این است که آنچه به منزله ی «نگاه از بالا» تلقی می شود همیشه برخاسته از نارسیسیسم نیست. پس از اینکه این مسئله را پذیرفتیم حال می توانیم ادعا کنیم که نقطه نظرمان در رابطه با موضوع مورد بحث، یعنی همان «زندگی های ضعیف»، از روشنی نسبی برخوردار است و می توان آن را بسط داد. لزوم تفکر در باب زندگی های ضعیف البته، برای همه دارای اهمیت یکسان نیست. به زعم من آن کس به زندگی های ضعیف ارج می نهد – که البته ارج نهادن شاید فعل درستی برای آن نباشد، چراکه همانطور که بعدها بحث خواهیم کرد، هیچ کس نمی تواند این کار را بکند و اصلاً این کار درست هم نیست – یا به نوعی در آنان تعمّق می کند، کسی است که اولاً خود این نوع زندگی را گذرانده باشد یا لااقل، اگرنه شخصاً، مرزهای آن را با چشمان خود دیده باشد و لمس کرده باشد، احساساتی که ناگزیر او را به سمت ضعیف شدن و جایگاه ضعیف را پذیرفتن سوق می دهند شناخته باشد و به علاوه ی همه ی این ها، به موقع از مهلکه گریخته باشد. دوم، این شخص باید توانایی آن را داشته باشد تا نوعی احساس همدردی را در خود بپرورد، چراکه در درجه ی اول اگر این همدردی را در خود حس نمی کرد هرگز توجهش به موضوع بحث ما جلب نمی شد. ویژگی سوم و البته اختیاری این امر آن است که انسان قوی، در جستجوی راه حلی برای زندگی های ضعیف باشد، کما اینکه جستجوهایش راه به جایی نبرند، باز باید بخواهد تا به نوعی این مسئله را حل کند، چراکه درگیر شدن و به دنبال راه حل گشتن بیش از هر مطالعه ی نظری یا تفکر از انواع دیگر می تواند به شناخت ما از مسائل کمک کند، و کسی که این ویژگی سوم را نیز داراست از شناخت عمیق تری نسبت به هر مسئله برخوردار است. در نهایت به گمانم بهتر است این مقدمه پراکنی ها را رها کنیم و به اصل موضوع بپردازیم، و آن این است که زندگی ضعیف اصولاً چیست؟ آدمهای ضعیف را می توانیم با رابطه شان در اجتماع از دیگران تفکیک بدهیم، این نوع آدمها شاید با ویژگی های متفاوت متولد شوند اما آن خصیصه ای که به مرور زمان در اثر نوع نگرش شان کسب می کنند و در همه شان وجود دارد، این است که نیازمندند، آن هم به همنوع خود. این انسان ها می توانند با سواد یا بی سواد، خجالتی یا پُر شرّ و شور باشند، اما تنها حسی که در دیگران بر می انگیزند نوعی احساس رقّت است: این ها رقّت انگیز اند، دلسوزی ای تحقیرآمیز نسبت به خود جلب می کنند و در درون حتی یک لحظه هم از این مسئله غافل نیستند و بابتش رنج می کشند، لکن تلاشی برای یافتن یک انسجام، یک شخصیت در هم بافته ی درونی مثل یک سنگ مستحکم و خوددار انجام نمی دهند و تنها به بازیگری می پردازند، این افکار را به انتهای ذهن خویش می رانند و هرگز دوباره بهشان فکر نمی کنند، چراکه دردآور و متلاشی کننده اند. خود این خصیصه مانند وزنه ای می شود که همه ی ویژگی های خوب آنها را نیز با خود پایین می کشد، آدم ضعیف از حد بیشتری نمی تواند به سواد خود بیفزاید چراکه اضطراب دائمی اش در خصوص برخورد دیگران افکارش را می پراکَنَد. با این وجود انسان هایی ضعیف، هرچند معدود، وجود دارند که حاضر نیستند به این شکلِ لجام گسیخته در روابط اجتماعی شان یا شخصیت شان تقلّب کنند. این ها که متاسفانه بسیار انگشت شمارند، خجالتی از آب در می آیند و در عین حال آنچه که می توان به آن شخصیت نام داد را در خود دارند، و به این دلیل که مثل قبلی ها خودشان را ریخت و پایش های انسانی سرگرم نکرده اند از حقیقت قضیه غافل نیستند، و در عین حال توانایی جمع و جور کردن اوضاع را در خود نمی بینند. ذهن انسان ضعیف ذهنی به شدت خودخواه مسلک است، حتی دست و دلبازها و مهربان هایشان هم این فضیلت ها را به این دلیل برگزیده اند تا به کمک آنها بتوانند جایی در اجتماع بیابند، وگرنه یکی از عمده ترین ویژگی های انسان ضعیف این است که ناخودآگاه خود را در مرکز افکار خود قرار می دهد، هر حرکت بدن یا هر بازتابی از تصویر خود را با جزئیات بررسی می کند مبادا یک گوشه اش کج و کوله باشد، که حقیقتاً هست اما ذهن او این کج و کولگی ها را انکار می کند تا بتواند زنده بماند. این ها کسانی هستند که برای زنده ماندن التماس می کنند، جاسوس هایی هستند که همقطارهایشان را لو می دهند بدون اینکه ذرّه ای استراتژی پشت اعمالشان خوابیده باشد، و این درست همان چیزی است که کم دارند: استراتژی، شیوه هایی برای زندگی غیر از آنکه دیگران می کنند یا حتی آنچه که مرسوم و متداول و عادی است و با خود آرامشی همراه دارد. شاید انسان ضعیف از بس خود را در دیگران جُسته فرصت نکرده تا چیزی قابل ارائه در خود بسازد و بپرورد، تا هر وقت که خواست بوسیله ی آن دیگران را تحت تاثیر قرار دهد، این است که به مُد روز چنگ می زند و مصرّانه سعی می کند از متداول ترین انواع تشخص، برای خود ویژگی های متمایز بسازد و بپندارد که خود او تنها کسی است که این تمایزات را داراست، و همین مسئله ما را به این نکته سوق می دهد که انسان ضعیف، از طرفی توّهم و از طرف دیگر، عطشِ متفاوت بودن دارد، بی آنکه بداند درست همین ویژگی او را به میلیون ها انسان دیگر متشابه می کند. چه در مورد ویژگی های کلّی و چه در جزئی ترین رفتارها، می توان صفحات زیادی درمورد زندگی های ضعیف سیاه کرد، اما غرض از نگاشتن همچو خزعبلاتی، تنها و تنها رسیدن به یک رویکرد شخصی است که هنوز یافت نشده است و امید است تا هنگام به انتها رسیدن این نوشته خود را نمایان کند، این موضوع هم پیش از هرچیز تنها برخاسته از یک دغدغه ی شخصی است و بس، ولی بعد از تمام این حرف ها، بالاخره با زندگی های ضعیف، به عنوان یک انسان قوی، چه باید کرد؟ در درجه ی اول باید دانست که انسان های قوی چندان تمایلی به برقراری رابطه با انسان های ضعیف از خود نشان نمی دهند، و این موضوع به هیچ عنوان قابل سرزنش نیست: گورکی معتقد است طبیعت زندگی های ضعیف را پس می زند و از این گذشته، این خودِ انسانِ ضعیف است که با گذشت زمان خودرا این گونه بار آورده است، همواره راه فرار جُسته است و هرگز به درون خود ننگریسته است، به همین سبب اگر بحث خودپسندی را کنار بگذاریم، و به یاد بیاوریم که حتی در دسته های شیرها و کفتارها نیز همواره ضعیف ترین ها محکوم به عزلتند، می شود این نظر را پذیرفت که انسان قویِ ماقبلِ میلاد مسیح، اعتنایی به مخلوقات ضعیف ندارد، اما آنچه که همه چیز را متمایز می کند اول، روند تکامل اخلاق در انسان هاست و دوم، خودِ انسانیت و دوستی، که صرف نظر از انتخاب های طبیعی و بازی های سودگرایانه ی داروینی، همه ی ما را به هم نزدیک می کند، ولی به هر شکل جای انکار نیست که این نوع رابطه خطرناک تر از دوستی های عادی است. (در ابتدا خاطر نشان می شویم که این رابطه ی بین انسان قوی و انسان ضعیف، چه در قالب یک پدر و پسر، چه دو معشوقه و چه به سادگی تنها دو دوست می تواند رخ بدهد، کما اینکه قبل از این ها در ساحت عظیم و مقدّسی تحت عنوان خداوندگاری و بندگی رخ داده است، و شاید وقوف به همین مسئله ی بندگی بتواند قدری انسان های قوی را از جایگاه شان فرو آورد. گذشته از این ها، در ابتدا باید هدف از این رابطه را به طور دقیق مشخص کرد و آن هدف، نباید هرگز ذرّه ای کمتر از ابراز دوستی باشد، آنچنانکه دو دوست معمولی با یکدیگر دوست می شوند و از ویژگی های یکدیگر سود می برند. هرگز نباید رابطه ی دوستی را بر مبنای دلسوزی و ضعف نسبت به این انسان ها بنا کنیم، اصولاً بسیار به این عقیده ی شخصی ام معتقدم که هر نوع رابطه ی بین فردی میان دو انسان اگر صرفاً بر پایه ی دلسوزی باشد بسیار غیراخلاقی است. ضعیف یا قوی، کسی که او را برای دوستی انتخاب می کنیم، چیزی کمتر از دوستِ ما نیست و اگر در این بینش ذرّه ای خلل وارد است، پس رابطه باید سریعتر منحل شود.)
خطر این رابطه متوجّه هر دو طرف است. انسان قوی محدود خواهد شد، چراکه انسان ضعیف به او نیازمند است – حداقل پیش از آنکه موفق شود خود را بیابد – و این محدودیت می تواند برایش به مرور زمان گران تمام شود. ممکن است نیازهای دوست او را از رسیدگی به امورات خود بازدارد – یکی از ویژگی های انسان قوی آن است که همواره، حتی در عین بیکاری نیز، اموراتی دارد که باید به آنها بپردازد – و یا اینکه برخی ویژگی های قدرتمندانه را در او تضعیف کند. از طرف دیگر، خطری که متوجه انسان ضعیف است و بسیار هم هولناک است، خطر تقلید است. اقتدار انسان قوی، دوست ضعیف را تحت تاثیر قرار می دهد و به ناگاه او چنان در نظرش کامل و اغواکننده جلوه می کند که در صدد تقلید از او بر می آید، اما این عارضه نباید طولانی شود، چراکه یکی از اولین چیزهایی که یک انسان را به اوج ضعف سوق می دهد همین عادت تقلید کوکورانه (که با تقلید از انواع دیگرش تفاوت دارد و همین مسئله باز لازم است در فرصت جداگانه ای بسط داده شود) است: از سلبریتی هاو مُد ها تا افکار و نحوه ی بیان و سبک زندگی – اما پس چه چیز در این رابطه می تواند سازنده باشد؟ تنها یک چیز بسیار ساده و در عین حال ممتنع، که صداقت نام دارد، و رعایت آن برای انسان قوی که به خصائل انسانی نیز اهمیت می دهد (باز هم عقیده ی شخصی دیگری دارم که می گوید اصولاً اگر غیر از این باشد، در قوی بودن فرد بایست دچار تردید شد) آسان نیست. دو طرف باید بتوانند دوستی را در آن حد بسط دهند و صمیمانه برقرار کنند که هیچیک از آنها از بابت انتقاد های دوستانه و سازنده دلگیر نشود و این انتقادها هم باید به گونه ای وارد شوند که طرفین از آن تاثیر بپذیرند. دوست قوی باید ویژگی های مثبت دوست ضعیفش را برشمُرد و بر تقویت انها اصرار بورزد، یا آنکه خود با ترفندهایی سبب استحکامشان بشود، در عین حال باید موازین دوستی را در آن حد به جا بیاورد که در زمینه های بخصوصی (که در ارتباط با انسان ضعیف، کم هم نیستند) از ناراحت کردن دوستش ابا نداشته باشد، و همین مسئله ما را به آنچه که در ابتدا گفتیم برمی گرداند: ارج نهادن ضعف در اینطور انسان ها یک خیانت بزرگ است و به دنبال آن، مطرح کردنش به عنوان یک عارضه، خیانتی بس بزرگ تر. رعایت ظرافت نکته ی مهمی است و هرچه دوستی عمیق تر شکل گرفته باشد و صمیمیت به مدد طرفین بیشتر شده باشد، این کار ساده تر می شود. در اینجا نباید تصوّر کنیم که این دوستی را بر پایه ی برتری ذاتی یکی از طرفین تشریح کرده ایم، برعکس، در اینجا برتری مطرح نیست. موضوع این است که یک نفر چیزی در اختیار دارد که طرف دیگر هرگز نداشته است، و حال تلاش ها در راستای این هستند که آن طرف دیگر نیز آن را به سبک خود به دست بیاورد، ولی همه ی این ها در صورتی هستند که بین این دو نوع متفاوت از زندگی، رابطه ی صمیمانه ای برقرار باشد. همیشه این امر دست نمی دهد. انسان های ضعیفی که به شکل ضعف خود را لاپوشانی می کنند و بر عرضه ی چهره ی کتفاوتی از خود اصرار می ورزند خشم طبیعت و انسان قوی را بر می انگیزند. باید دانست که هر انسان ضعیف تنها آن هنگام سعی در بررسی مشکل خود می کند (یا اصلاً آن را به عنوان یک مشکل در نظر می آورد) که به اندازه ی کافی تنها بماند، در نتیجه ی این مسئله، اخم کردن به این دسته ی خاص از طبایع ضعیف مجاز است. انسان های ضعیف در تنهایی سرگشته اند، اما این سرگشتگی به مراتب سازنده تر از توّهم یک انسجام است.
در نهایت این گورکی است که انسان را راهنمون است.
چه در تعالیم اسلامی و چه در تاریخ زندگی بشر که بخواهیم کند و کو کنیم، مقوله ی عشق به عنوان مقوله ای بسیار پیچیده و چالش برانگیز مطرح شده است. همه مان فکر می کنیم که عاشق بوده ایم و بر ما ستم رفته است، و عده ی دیگری مان ترجیح می دهد خودش را وارد این طور جزییات مبتذل نکند و زندگی آرام و انسانی ای را پیشه کند، اما برای آن دسته از ما که خوی شاعرانگی قوی و غیر قابل انکاری دارند، وسوسه ی عاشق شدن همواره کار دستمان داده است، و و نکته درست همینجاست که همه چیز با یک وسوسه آغاز می شود – آیا عاشقش بشوم؟ هیچ دختری نیست که پیش از عاشق شدن حداقل یک بار، و حداقل به طور ناخودآگاه، این سوال را در دل از خود نپرسیده باشد، و جواب به طور خاص در اکثر قریب به اتفاق موارد، مثبت بوده است. چه کسی منکر جاذبه های اسرارآمیز عشق است، آن هم جاذبه هایی که رنگ و بویی متفاوت و اغواگر به زندگی مان می دهند، آن را از روزمرگی خارج می کنند و روی هم رفته هدفی به آن می دهند، آن هم هدف این چنین شیرین و دل انگیز؟ اکثرمان بعد از مدتی، یعنی درست ان هنگام که جاذبه های معشوق در نظرمان رنگ باخت و او را تا سر حد کسی که همین الان ممکن است از سر کوچه مان بگذرد تقلیل دادیم، با توافقی نسبتاً بدون درد از وی جدا می شویم و روزگار تنهایی مان دوباره از سر گرفته می شود تا آن هنگام که دوباره قلقلک هایی از جرّقه ای نو، برای آدمی نو، شروع کند به خزیدن زیر پوست مان. این انسان مدرن است، عشق را اینطور تعریف می کند و هرچقدر هم که در صدد انکار آن برآییم بی فایده است، چراکه ادله ی آن، شاهد مثال های آن روزی هزار بار در زندگی روزمره ی خودمان اتفاق می افتد، اما سوال اینجاست که آیا انسان باستانی تفاوت زیادی با آنچه ما هستیم داشته است؟ در ذهن ما اینطور به نظر می آید که قدیم الایام، روزگار عاشقان دلخسته و مبارز بوده است، روزگار مردان رمانتیک و سلحشور و زنانی با قلبی گدازان و صبر و تحملی به اندازه ی یک کوه در سینه، و اشک هایی از فراق و دوری که سرانجام با مرگ یکی از طرفین خاتمه می یابد. همه مان متوجه هستیم که این نوع عشق بسیار اساطیری، و بسیار کمتر از آن، واقع گرایانه است، و روی هم رفته به درد همان قصه ها و افسانه ها می خورَد، به درد آنکه گوشه ی تخت خوابمان شب دیروقت هنگامی که عاشق تر از هر ساعتی در روز هستیم، آن ها را بخوانیم و آهسته شاید اشکی بریزیم به امید اینکه فردا معشوقمان را ملاقات کنیم، و چند وقت بعد داستان دیگری را باز کنیم و این بار برای معشوق جدیدی بخوانیمش و او را جای زن یا مرد متعهد داستان و خودمان را جای آنکه برای او می جنگد یا اشک می ریزد قرار دهیم. این که بفهمیم در زمان های قدیم انسان ها در بطن زندگی روزمره شان چطور عشق می ورزیدند کار سختی است و هرنوع دلیل و مدرکی که به دست می آوریم در هاله ای از ابهام قرار می گیرد، چراکه از یک طرف حافظ می آید واز میِ بی غش و قد و بالای یاری می گوید که معلوم نیست برای چندوقت معشوق بودن در نظر گرفته شده است – تا اینجا که حافظ از بس ما را به تنها خوش گذرانی با معشوق مان سوق داده است، کار را خراب کرده است، چراکه برخلاف تصور عموم، یار و معشوق برای خوشگذرانی نیست. این مبحث نیاز به گفتمانی طولانی و مناظره وار دارد، چراکه متاسفانه آنچه که هم اکنون در بیشتر جوامع مرسوم است درست عکس این قضیه است، یار پسر و یا یارِ دختر اولین فایده و جنبه اش خوشگذرانی است، کسی است که تو با او بیرون می روی و شام و ناهار در رستورانی یا کافه ای می خوری و در مهمانی ها با او می رقصی و حرفهای صد تا یک غازت را تحویلش می دهی و حرف های صدتا یک غازش را می شنوی و به این ترتیب سالها می تواند سپری شود و تو می توانی به خودت ببالی که چندین وقت است که عاشق بوده ای و داستان ها و افسانه ها و لیلی و مجنون ها هنوز نمرده اند، اما واقعیت چیز دیگری است. واقعیت، خودِ زندگی است. زندگی هر طور هم که شده، هرچقدر هم که طول بکشد، بالاخره راهش را از میان خیال ها و خوشگذرانی ها باز می کند و سیلی سختی از جنس واقعیت به تو می زند، و آنقدر سیلی زدنش را ادامه می دهد تا وادارت کند چشمهایت را باز کنی و ببینی این یاری هم که برای خودت برگزیده ای، تنها فریبی دیگر است که به خورد خودت داده ای، تنها برای آن که به حقایقی که دور و برت را کرفته اند، و مسئولیت خودت در قبال آنها، هرچه کمتر فکر کنی. زندگی می خواهد به تو بفهماند که هیچ یاد نگرفته ای، هرموقع که در اوج رنج بودی و می توانستی با اندکی تامّل در رنج و عذابت، روحت را ارتقا دهی، بلافاصه تلفن را برداشته ای و با او تماس گرفته ای و دوباره و دوباره حالِ خودت را خوب کرده ای. نارسیسیسمِ ذاتی عشق برای آنها که در رابطه اند نوع دیگری متجلی می شود و برای انسان های تنها، نوعی دیگر. آن هنگام که تنهاییم، به هر دری می زنیم تا آنکس که چشممان را گرفته از آنِ خود کنیم، و در این میان از هیچ تلاشی فروگذار نمی کنیم. گفتیم که عشق و میل به خواسته شدن در خود نارسیسیمِ ذاتی ای را به همراه دارد، حالا اگر این نارسیسیسم در آدمهای عاشق با خودپسندیِ بی اندازه ای که عصر مدرن (بخوانید، تکنولوژی، چراکه واقعیت همین است) به انسان ها القا کرده است ترکیب کنیم، نتیجه اش موجود نالان و زاری است (یک عاشق) که در عین حال نمی تواند بفهمد چرا معشوق نمی تواند او را که همه چیزش تمام است دوست بدارد (یک خودپسند) در نتیجه گام ها به جلو می گذارد، این را ناشی از جذابیت زنانه یا مردانه اش می گذارد، و سعی می کند که اغوا کند. جای تعجب نیست اگر اغواگری امروزه به یک مهارت تبدیل شده باشد، مهارتی که دختران و پسرانِ ما با افتخار سعی در تقویت آن دارند و هر آنکس که اغواگراست، از نظرِ همه، چه آنها که خود اغواگر نیستند و چه آنها که اغوا می شوند، برنده است. حال که تصویر کمابیش واضحی از آنچه که در بین مردمِ ما به عشق و عاشقی معروف است داریم، قطعاً تا به حال بایست فهمیده باشیم که توصیه کردن همچو مردمی به خواندنِ کتابی نظیر "آدولف" بی اندازه مهمل است.
آدولف چه می گوید؟ بنژامن کنستان این کتاب را در قرن هجدهم نگاشته است، و حداقل نکته ای که از این مسئله به دست می آید این است که غیر از مقداری جزییات، در روابط عاشقانه ی بین مردم از قرن هجده تا به امروز هیچ تغییری ایجاد نشده است. خواندن این کتاب دردناک است و با گریه های بی امان در نیمه شب های تنهایی همراه است، اغراق آمیز نیست اگر بگوییم می تواند بعضاً زندگی تان را عوض کند یا آنکه حداقل باعث رشد تان بشود – هرکس که این کتاب را بخواند، اگر صادق و بی طرف باشد، مطمئناً قدری بزرگ تر آن هنگامی که عطف کتاب را به دست گرفته و کاغذهای صفحه ی اول را از پسِ انگشت های سبابه اش برگردانده است، خواهد بود – اما صداقت و بی طرفی مهم ترین اصل در خواندن این کتاب است. همانطور که بزرگان و پیشینیانِ ما گفته اند، هیچ آیینه ای نیست که بتوانیم آن را جلوی یک انسان بگذاریم و او ادعا کند آنچه که در آن می بینَد بازتابی از خودش است. انسان ها در انکار آفریده شده اند و تا دمِ مرگ هم دست از این انکار بر نمی دارند، انکار چیزی است که به آنها نیرو می دهد تا اعمال خود را توجیه کنند و فکرشان را از حقایق ویرانگری که ممکن است زندگی شان را به هم بریزد و دیوانه شان کند منحرف کند. اگر انکار نبود من هرگز نمی توانستم پشت کامپیوتر بنشینم و این عبارات را تایپ کنم، چراکه ماه ها قبل به خودم قبولانده بودم که در رابطه ی عاشقانه ام مرتکب خیانت شده ام و از شدت فشار عذاب وجدان الان روی تخت تیمارستان می بودم، پس می بینید که آنچه از روانی شدنِ من جلوگیری می کند همانا انکار است و تمام. انکار است که این روسپیان قرن بیست و یکمی را نیرو می دهد تا از طرف مقابل شان به اسم وظیفه بهره کشی کنند و انکار است که به نرینه های ما این حق را می دهد تا به زن، با تمام ظرایف و پیچیدگی هایش، به چشمِ موجودی احمق و گوشتالو نگاه کنند. باری به هر جهت، انکار مانع از این خواهد بود که آن صداقت و بی طرفی را موقع خواندن این کتاب رعایت کنیم، اما لازم است تا آنجا که می توانیم سعی مان را بکنیم، چراکه انسان سرانجام ناگزیر به روبه رو شدن با حقایق است، خواه در لحظه ی مرگ و خواه آن هنگام که هنوز فرصت زیستن دارد. آدولف بازتاب هرنوع رابطه ی عاشقانه ای در هر گوشه ای از این کره ی خاکی است، و همینطور بازتاب بی مسئولیتیِ انسان در قبالِ آن احساسی که با دلربایی های خود در دلِ دیگری ایجاد می کند. داستان از همینجا آغاز می شود، آدولف به شیوه ای برنامه ریزی شده خود را در دلِ اِلِنور جا می کُند و النور که معشوقه ی ده ساله ای مردِ محترم و عیالواری است، علیرغم ده سال وفاداری و فداکاری برای آنکس که حتی همسر قانونی اش هم نیست، تحت تاثیر هیجان شدید و لرزاننده ای که ابرازِ عشق های مجنون وارِ جوانی مثل آدولف در دل او ایجاد می کند، اندک اندک شیفته ی پسر جوان می شود. آدولف که کلّ قضیه را تنها برای سرگرمی آغاز کرده است (هرچند نمی توان منکر این شد که واقعاً اِلِنورِ زیبارو و مهربان را دوست می دارد و مهر او را به دل گرفته است) اکنون خود را در دامی می پندارد که عشق زن به دور او تنیده است، عشقی که انگار دست و پای او را برای زندگی ای طبیعی و انسانی می بندد، و تمام فرصت هایی را که می توانسته داشته باشد – نظیر شغلی آبرومند یا ازدواجی صحیح و موفق – از او می گیرد. اینجاست که زجر و عذاب آدولف آغاز می شود، ذهنش در درگیری ای دائمی بین عشق النور و زندگی آزادانه بدون سایه ی سنگنینِ عشق او در کشمکش قرار می گیرد. نه آنقدر جرئت دارد که النور را به حال خود رها کند و نه قدرت آن را دارد که به او عشق بورزد، چراکه آنچه که در نظر او روزگاری عشقی پاک و آسمانی و عمیق بود حال به احساس ترحمی تحقیرآمیز تنزّل یافته است – و در این میان، النور چه می کند؟ بنژامن کنستان کتاب را از زبان اول شخص و تماماً من باب احوال و روحیات آدولف تحریر کرده است. آدولف از زبان خود، خود را سرزنش می کند، بعضاً برای عفو تضرّع سر می دهد و گاهی هم توجیهاتی برای رفتارش ارائه می دهد، توجیهاتی که دلِ سنگ را هم آب می کند، اما آنچه که از زبانِ او و بنژامن کنستان جایش خالی است احوال النور در این بین است. از زبانِ آدولف می بینیم که آن هنگام که به النور میگوید که دیگر دوستش نمی دارد، او از هوش می رود و بر زمین می افتد و آدولف آنچنان هول می شود که حرفش را به سرعت پس می گیرد. می بینیم که آدولف را بی وقفه کنترل می کند و ساعات ملاقاتشان را تعیین می کند و در اینجاها هم قدری بر آدولف دل می سوزانیم، اما آنچه که نمی بینیم درونیاتِ زن است، آن هنگام که به وضوح می داند از محبت آدولف محروم است، اما همچنان ترجیح می دهد او را کنار خود نگاه دارد، چراکه به سادگی هرچه تمام تر، با تمام وجود عاشق اوست. از نظر من بنژامن کنستان بسیار زیرکانه از زبان النور هیچ چیز برای ما روایت نکرده است غیر از بخشی از دو نامه ی کوتاه از مجموعه نامه های بی شماری که النور برای آدولف می نوشت و هیچگاه آن ها را به وی نشان نمی داد، و همان چند پاراگراف کوتاه برای مُجاب کردن ما خوانندگان کافی اند تا نتوانیم کوچکترین حقی به آدولف بدهیم، اتفاقی که از نظر من، به دور از انصاف است، هرچند خودِ کنستان نیز در این عدم رعایت انصاف پیشتاز همه ی خوانندگان قرار می گیرد، آن هم به سادگی تنها با چند خط مختصر که النور از زبان خود در نامه ها روایت می کند. باری، همین دو نامه گویی یقه ی ما را می گیرد و از خط روایی داستانی که به آن عادت کرده ایم، یعنی آدولفی که در عین بدبختی روایتگر همه چیز است، بیرون می کشد و یادمان می اندازد که در کنار همین آدولفِ سردرگم بین این دو دنیا، دنیای بدون عشق و آزاد و دنیای تحمیلیِ عاشقانه، اِلِنوری وجود دارد که علیرغم تصویری که آدولف از او به ما می دهد – زنی سختگیر و بی انصاف که تنها می خواهد معشوق را در کنار خود داشته باشد – رنج می کشد، فداکاری می کند و عشق می ورزد. او عشق می ورزد به خاطر اینکه عاشق است، و کیست که بتواند از عاشق جماعت توقع داشته باشد چشم هایش را باز کند و عشق ورزیدن را کنار بگذارد و قدری دنیای دور و برش را ببیند؟ دنیا برای عاشق همانا معشوق است، همه ی راه ها به او ختم می شود و هدف از زندگی، دیدارِ او و شنیدن صدای اوست، چه طور از همچو موجودی می توان توقع داشت نوع دیگری زندگی را در پیش بگیرد؟ ولی مسئله اینجاست که این توقع را ما در تمام طول کتاب با خود حمل می کنیم، چراکه آدولف هم اینکار را می کند و ما پا به پای او پیش می رویم. آدولف از فداکاری های زن وحشت زده می شود، تابِ این که زن به تمام زندگی اش پشت پا بزند و معشوق سابق و فرزندانش را رها کند تنها برای آنکه کنار او باشد را ندارد، خیلی ساده به این دلیل که او، همین احساس متقابل را نسبت به النور دیگر در خود احساس نمی کند، و نمی تواند بزرگواری های زن را که برخاسته از همان نارسیسیسمِ عاشقان است، تحمل کند، چراکه در برابر او، در عین متناقض آمیز نمودن ماجرا، موجودی ضعیف است. آدولف، ضعیف است، حال آنکه این النور است که عاشق است و به نوعی آدولف اختیار زندگی او را تماماً در اختیار دارد، اما نمی تواند عشق او را پاسخ دهد، و حتی نمی تواند او را ترک کند، چراکه از اینکه بلایی سرِ النور بیاید می ترسد. این ترس، همانطور که بنژامن کنستان تاکید می کند، نه برخاسته از احساس مسئولیت پذیری و تعهد اخلاقی، بلکه تنها ناشی از ضعف شخصیتی آدولف است و بس، ضعفی که نمی تواند ناراحتی ای را که مسبب آن شده است ببیند، هرچند از این ناراحتی گریزی نباشد و هرچند به نفع آنکه ناراحتش کرده است باشد. آدولف بدبختانه بارِ این ضعف را بر دوش می کشد، و همین سرخوردگی و عدم کامیابی باعث می شود که حتی نتواند اِلِنور را دوست بدارد، و النور نیز تا آن روز که در آغوش آدولف جان می سپارد، عشق می ورزد و از بی اعتنایی معشوق خود در عذاب می مانَد. جایی در یکی از نامه های خود می گوید:«[...] فکرِ رنج و درد من شما را پریشان می کند اما مانع قساوت شما نمی گردد. از من چه می خواهید؟ [...] شمایی که دوست ندارید، این شمایید که می باید این قدرت را در قلبی پیدا کنید که از من خسته شده است ودر مقابل این همه عشق من خلع سلاح نمی شود. می دانم این کار را نمی کنید. مرا در اشک و آه نگه می دارید تا زیر پایتان جان دهم. [...] شاید روزی [...] دلتان برای قلبی تنگ شود که به خاطر شما می تپید، که برای دفاع از شما حاضر بود با هزاران خطر بجنگد، و شما حتی حاضر نبودید با نگاهی به آن پاداش دهید.[1]»
به اذعان نویسنده، آدولف ممکن است - وهمانطور که در صفحات پایانی می بینیم، موفق می شود که – از شرّ این عشقی که گمان می کرد دست و پایش را می بندد و او را از زندگی ای آزاد و طبیعی محروم می کند خلاص شود، اما باز ضعف خود را همواره در زندگی بر دوش خواهد کشید و هرگز دست به هیچ کار مهم و ماندگاری نخواهد زد. حال آنچه که در خور توجه است این نکته است که درست است که این داستان، تنها داستانی قرن هجدهمی برخاسته از ذهن رمانتیکِ یک نویسنده است، اما کیست که آن را بخواند و بازتاب آن را در روابط عاشقانه ی امروزی نیابد؟ کدامیک از ما می تواند ادعا کند که این کار را با آن کس که او را صادقانه دوست می داشته نکرده است، او را در عذاب قرار نداده است و هرگز جرئت نکرده است که او را از رنج برهاند، تنها با ترک کردن او و قانع کردنش به اینکه او را دوست نمی دارد؟ درست است که داستان از آرایه ی اغراق برخوردار است و در زندگی پر سرعت و امروزیِ ما کسی نه آنقدر وقت و نه روحیه دارد که در پای معشوق خود جان دهد، اما آسیب های ناشی از این اتفاق، که حداقلشان افسردگی مزمنی است، انکار ناپذیر است. احساس تحقیر در انسان سبب ایجاد عقده های خطرناکی خواهد شد که همه جا با او حمل می شوند و سرانجام که سر باز کنند، انواع ویرانی ها را به بار خواهند آورد - اما آیا حَرَجی بر آدولف است؟ می توان همانند بنژامن کنستان به طور قطع رایی صادر کرد مبنی بر اینکه آدولف اراده ندارد و جوانی سردرگم و ضعیف است، اما کدام یک از ما می تواند ادعا کند که همواره توانسته بر ضعف های انسانی اش غلبه کند؟ غلبه بر این ضعف ها کارِ هر کسی نیست، حداقل می توانم بهتان بگویم کارِ وجودِ انسانی نیست. نقطه ضعف های ما در طول زندگی مان طی اتفاقاتی که پشت سر گذاشته ایم در عین پیچیدگی ایجاد شده و در هم تنیده اند، و مبارزه با آنها به هشیاری، نیرو و وجدان قدرتمندی نیاز دارد که به طور قطع، حداقل، اولین و آخرین از این سه مورد نه تنها امروزه جایی بین ما آدمها ندارد، بلکه در هر زمان دستیابی به آنها نیازمند تلاش و بزرگ منشی است. وجدان همان چیزی است که گاهاً تقصیر اوضاع را بر گردن خودمان می اندازد و آنچه که انسان را از پذیرش تقصیرش باز می دارد، می تواند نوعی خودپسندی باشد که همانطور که پیش تر گفتیم، در عصر مدرن (باز هم همان که می دانید را بخوانید) میان آدمها بیداد می کند. روی هم رفته، پذیرش جایگاهمان به عنوان آدولف، کار آسانی نیست و در عین حال، کاری بسیار واجب است، اما از این حرفها که بگذریم، تکلیف جایگاه ما به عنوان اِلِنور چه خواهد شد؟
بنژامن کنستان در انتهای کتاب توصیه می کند که رویمان را از این آیینه ی تمام قدی که در برابرمان گذاشته برنگردانیم و در صورتی که در رابطه ی عاشقانه ای به سر می بریم، نخواهیم و نگوییم که می توانیم آدولف و النورِ بهتری باشیم، واقع گرایانه برخورد کنیم و سعی کنیم بپذیریم که تقریباً هر رابطه ی عاشقانه ای که میان دو انسانِ عادی (عادی در اینجا به معنای نسبتاً ضعیف هم هست) شکل می گیرد، محکوم به زجر طرفین، یکی از عذاب وجدان و دیگری از حقارت، است. شگفت انگیز است که چه طور در خلال خواندن این سرگذشت، هیچکدام از ما دلش نمی خواهد جای هیچکدام از طرفین باشد. اِلِنور در معنای متداول امروزی، انسانی بازنده و بی وجود است، و هرچند زنانگی نهفته در دخترانِ ما به قدری به آنها فشار بیاورد که وادارشان کند از اشک ریختن های پنهانی برای معشوق خود لذت ببرند و میل داشته باشند که همواره او را پیش خود ببینند، باز هم تلاش می کنند خود را از شخصیت النور جدا کنند، حق هایی برای خود قائل شوند و بپندارند که بزرگتر و قوی تر از النور رفتار می کنند و با وقایع کنار می آیند، و این کارها باعث نمی شود که معشوق را از خود برانند و دلِ او را بزنند و اگر هم همچو اتفاقی بیفتد، عیب از اوست که به ظرافت و روح لطیفِ آنها توجهی نداشته است. عاشق های امروزی در انتها حق را به خود می دهند، و اگر بخواهیم دقیق تر بگوییم، پذیرفتنِ این که در جایگاه النور هستند برایشان امکان پذیر نیست مگر آن هنگام که بخواهند به حالِ خود دل بسوزانند و معشوق سنگدل را توبیخ کنند. جایگاه النور علیرغم وسوسه برانگیز بودنش، جایگاهی نیست که از یافتن خودمان در آن خوشحال شویم، اما از طرفی می تواند خیالمان را راحت کند، از چه لحاظ؟ از لحاظ این که عزیزانم، عاقبتی که این جایگاه ما را به سمتش سوق می دهد نهایتاً مرگ است و بس. آن هنگام که این را فهمیدم انگار بار بزرگی را از دوشم برداشتند. دانستم که سرانجام خواهم مُرد – اگر آگاهانه و از قصد خودم را در این زمان و مکان نگه دارم – و برای دستیابی به این مرگِ آرام و شاعرانه، بایست روزهای طولانی زجر کشید و عذاب را تحمل کرد؛ آنوقت با خودم گفتم آیا اوضاع می تواند بدتر از آنچه که الان هست بشود؟ همه مان می دانیم که من النور نبودم، خانمهایی که به من برای داشتن همچو معشوقی حسادت کردید و آقایانی که مرا خواستید، بنده هرگز النور نبودم. انصاف ذاتی ام وادارم می کند برای هر انسان حقّ زندگی را آنطور که دوست دارد قائل باشم، و هرگز نخواهم مصاحبتم را به کسی تحمیل کنم. ترجیح می دهم پشت پنجره ها اشک بریزم تا آنکه معشوق را از خانه اش بیرون بکشم و وادارش کنم تا مرا ببیند – و لابد همگی با خودتان می گویید که شما هم همین ویژگی ها را دارید، اما به من اعتماد کنید، هیچکدام هرگز نخواهید توانست انقدر وفادارانه غصّه هایتان را برای خود نگاه دارید و منتظر بمانید تا خبری از او شود و باز در عین آرامش به دیدارش بشتابید و بقیه ی عمرتان را صرف منتظر او برای خبری گرفتن بکنید. همواره فهمیده ام که اگر کسی ما را دوست نداشته، خب دوست نداشته است. انسان ها، به سادگی انسانند، حق دارند هرکس که مایلند را برای مصاحبت خود انتخاب کنند و اگر آن شخص برگزیده ما نباشیم، باید بپذیریم که کاری از دستمان ساخته نیست و برای آرامشِ خودمان، و هم آن طرفی که اگر ادعا می کنیم دوستش داریم، راضی به قرار گرفتنش در شرایطی سخت نیستیم، بهتر است علوّ طبع پیشه کنیم. بلی، با خودم گفتم که اوضاع هرگز از این بدتر نخواهد شد. من هرازگاه به خود خواهم پیچید و باز برخواهم خاست تا تمرین کنم زندگی را بدون او پیش ببرم، که می دانم با اولین تماسی که با من برقرار کند خواهم فهمید که کاری ناممکن است. هرگز کلامی از سر گله و شکایت پشت سرش بر زبان نخواهم آورد، چراکه این کار مستلزم کوچک شدنِ من است – مَنی که در برابر او تا این اندازه کوچکم که زندگی ام را در اختیار دارد، در برابر بقیه چهره ای موّجه و آرام را حفظ کرده ام – و تا آن هنگام که بتوانم تحمل کنم، عاشق خواهم ماند. این تصمیمی بود که اِلِنور گرفت و همان تصمیمی است که هم اکنون من می گیرم، اما اگر آنطور که در عین صداقت گفتم، هرگز النور نبوده ام، در عوض آدولف بوده ام. آدولفی تمام و کمال، همانقدر بی وجود و بی مایه و همانقدر آزاردهنده، با روح کوچکی که جرئت نمی کرد دلِ آنکس که دوستش می دارد را بشکند و مدام او را با سردرگمی های خود به این سو و آن سو می کشانده است. در آن دوران حتی اعتراف به این آدولف صفتی نزد خودم هم کاری عذاب آور بود، نمی توانستم با خودم روراست باشم و حتی پیش خودم هم بگویم که دوستش نمی دارم. به انواع فریب ها پناه بردم، با خودم فکر می کردم چون او را به عنوان یک دوست بسیار دوست می دارم نمی خواهم هیچ چیز این رابطه ی دوستانه مان را به هم بزند، به خودم می گفتم آدمِ عشق و عاشقی نیستم و اگر او را همانند معشوقی دوست بدارم دلش را خواهم شکست، و انواع دروغ های دیگری که به خودم و او می گفتم تا تنها همان یک حرف راست را نگویم. خانم هایی که با او همدردی کردید و در خفا به من بد و بیراه گفتید، و آقایانی که تا لحظه ی آخر کنجکاو بودید منی را که این همه مورد توجه اوست ببینید، دارم به همه تان می گویم که این کارِ من اشتباه بود و من بچه ای بیش نبودم اگر گمان می کردم این می تواند راه حلی باشد برای آن زجری که او می کشید. باور دارم که مستوجب عقوبتم، و برای همین نامه های او را دمِ دست گذاشته ام تا هرازگاهی بخوانم، رنجِ او را احساس کنم و با او رنج بکشم. الان که همه چیز تمام شده است از خدا می خواهم نیرویی به من بدهد که بتوانم او را آن طور که می خواست دوست بدارم، اما چه کنم که هرچه دعا می کنم کارگر نمی افتد و از طرفی ذاتِ این دعا که از دلسوزی برمی خیزد از بیخ و بن اشکال دارد، و شاید خداوند هم این را دانسته است که تا به امروز از اجابت آن سر باز زده است. بلی، اگر النورِ کاملی نبوده ام لاجرم آدولفِ مزخرفی بوده ام، آدولفی که همان موقع ها برای هر بهانه ای که می آورد به خود حق می داد و آنقدر دل و جرئت نداشت تا بتواند به آنکه نمی خواهد به عنوان دوست از دستش بدهد، و در عین حال قادر نیست مطابق میلِ او به وی محبت بورزد، حقیقت را بگوید. شگفت انگیز است که چه طور میان این دو آدولف و النور صفتی، در این میان در عین مسئولیت پذیری رابطه ی دیگری را تمام کرده ام، انگار که از آدولف بودنِ خود درس گرفته باشم، و این همانا تنها رابطه ی واقعی من بود که شروع و انجامی مشخص و دقیق داشت و رسماً در جریان بود. آن هنگام که آدولف بودم آن شخص دیگر تنها دوست خوب من بود و وقتی النور شدم، لاجرم معشوقه ی او بودم، اما بین این دو کسی را داشتم که گاهاً برای او النورمسلکی هایی از خود بروز می دادم، و آن هنگام که دیدم سرنوشتمان به آدولف گونگی می گراید، آن را در عین شرافت تمام کردم. شاید همین کارِ خوبِ من برای جلوگیری از بروز پدیده ی آدولفی در رابطه مان بود که جایگاه النور را برای من تحقیق داد – انگار که النور شدن، کار هرکسی نباشد و این رنج و عذاب متعالی – در عین حال بسیار مبتذل، آنطور که رولان بارت در "سخن عاشق" بخشِ "ابتذال" به رنج های عاشقان نسبت می دهد – گیرِ هرکسی نیفتد و در نهایت، همچو مرگی برای هرکسی تعیین نشده باشد. نمی گویم که من برگزیده ام – راستش را بخواهید من تنها خیانتکارم. چیزی بیش از آن نیستم، و این عین عدالت است که خیانتکاران را به مرگی آهسته و توام با زجر فراوان محکوم کنند، در عین حال ذره ای از ابتذال به زیست شان ببخشند تا همواره از سر شرمندگی سر به زیر داشته باشند. زندگیِ خیانتکارانِ عاشق، با درد و رنج های مبتذلشان، که در عین حال ناکامند – آیا هرگز زندگی ای از این مهمل تر بوده است؟ آن منم.
[1] آدلف، بنژامن کنستان، ترجمه مینو مشیری، نشر ثالث
نمی توانستم کنار بیایم.
بیرون پنجره آسمان ابری و خاکستری بود و می توانستم وزش سرد نسیم را حتی از پشت پنجره هم روی پوستم احساس کنم. هیچ چیز در سرم نبود. حرفی برای گفتن نبود و کسی برای شنیدنش هم وجود نداشت – همانجا بود که دانستم چه چیز انسان را وامی دارد تا تمام نور ها را بکُشد و در تاریکی دراز بکشد و چشمهایش را ببندد و منتظر صدا بماند، دانستم که آن چیز را فهمیده ام و دانستم که او هم منتظر سرنوشت محتوم من بود، سطر به سطرش اذعان می کرد که می داند بالاخره آن را خواهم فهمید، و این بسیار زودتر از آنچه انتظارش را داشتم اتفاق افتاد. آن هنگام که در می یابی همه چیز یک فریب است هرگز امکان ندارد بتوانی کنار بیایی. با خود فکر می کنی که بلند می شوی و از توی یخچال خوردنی در می آوری، اما بلافاصله به ذهنت می رسد این هم فریبی دیگر است، اما همه ی این ها از درون چنان به تو فشار می آورَد که پنداری می خواهد قلبت را پاره کند و استخوان های قفسه ی سینه ات را بشکند، و آه که اگر می شکست چه خوب می بود، چراکه این فشار و نفس تنگی سرانجام به انتها می رسید، اما انگار امکان ندارد. آدمها فریب هایشان را دوست دارند، از پسِ این فریب ها هیچ چیز دیگری نیست و من هم یک فریب خورده ام – این سه جمله که در عین حقیقت و صداقت نگاشته شده اند به سینه ام چنگ می زنند. چیزی حقیقی، زیبا و درخشان، همچو چیزی کجاست؟ آیا لیاقت آن را دارم؟ شاید دوستی بتواند آن چیز زیبا، درخشان و حقیقی باشد، چراکه همانند یک معجزه به ناگاه او خبری از من گرفت، او که هرچقدر به خط خاموشش پیام می فرستادم فایده نداشت و نه رسانده می شد و نه پاسخی در کار بود. به ناگاه خودش زنگ زد، گفت که قریب به یک سال است گوشی اش سوخته و تازه به ذهنش رسیده که تلفن مادرش را گاهی قرض بگیرد. وقتی خداحافظی کردیم به او فکر کردم که مدرسه می رود و درس می دهد و اخیراً رسمی اش کرده اند و برای همین بایست که چادر سر کند، صد البته که با این مسئله چندان مشکلی ندارد و تنها عذاب وجدانی که دارد به خاطر این است که خوشش نمی آید تظاهر کند به آنچه که نیست. مجسّمش کردم در حال درس دادن و دانشگاه رفتن و درس خواندن و سر کلاس نشستن و امتحان دادنش، و اینکه گوشی تلفنی ندارد، و به خانه می رود، و کارهای دیگر انجام می دهد. او درواقع چیزی حقیقی، زیبا و درخشان بود، و این مسئله که من لیاقتش را نداشتم راست بود. تمام وجودم می خواست که یک بار او را ببیند، خنده هایش را نگاه کند، با خود تصوّر کند که موهایش بلند شده اند، و با او حرف بزند و حرف هایش را بشنود و دوستی را بفهمد، دوستی را ببیند، اما نمی توانستم و این مرگبار بود – احساس می کردم نمی توانم و این ناتوانی به این دلیل است که ناقص و علیل ام، در عین حال حَرَجی بر هیچکس جز خودم نیست چراکه این نقص و معلولیت را خودم با دستهای خودم سرِ خودم آوردم. شکسته تر از آن بودم که بتوانم دوستیِ کسی مثل او را نگه دارم و از طرف دیگر با هردوستی دیگری که از دست می رفت یک بار دیگر شکسته می شدم، و این تکه های تیز و بُرنده برای همه، از جمله خودم، خطرناک بودند. آه، بنشین و اینقدر تایپ نکن. از این نوع نوشتن هیچ چیز بر نمی خیزد، اما خداوندا، چه توقعی داری؟ آنچه که تو می جویی را میلیون ها نفر پیش از این به دست آورده اند، بسیار راحتتر از این حرفها، بدون اینکه حتی ذره ای شکسته شوند، و میلیون ها نفر دیگر نیز در راه به دست آوردن آن هستند، بدون اینکه بر راه بلغزند یا تردیدی به خود راه بدهند، و لعنت به من که می دانم طی این طریق کار ده دقیقه است، از هر کسی برمیآید، به ویژه از من، که میمون با استعدادی هستم و به راحتی می توانم در سطحی ترین قالب ها فرو بروم، می توانم خودم را بیارایم و افکار عمومی را گول بزنم – من استاد افکار عمومی ام، اما آه، این هم فریب دیگری است که به خوردتان می دهم، به خوردِ شما و خودم. هیچ حرفِ حقیقی ای زده نمی شود و تا کوچکترین فریادی از حقایق برمی خیزد، آدمها آن را در هوا می قاپند و تبدیلش می کنند به جوکی دیگر، تنها برای آنکه در قهقهه ی طولانی ای که از اولّ زمان سر داده اند خللی ایجاد نشود. هرچیزِ جدی ای جوک است، و مبتذل ترین و مسخره ترین جوک ها بَدَل به حقایقی غیرقابل انکار شده اند. «تمام روز در تاریکی پشتِ سرم بودم» و قسم می خورَم هیچکس مانند من این جملات را نفهمیده است. چرا آن تاریکی پشتِ سر قرار می گیرد؟ چه طور تعبیری انقدر دقیق برای آنچه واقعاً و حقیقتاً تاریکی ای است که پشتِ سرِ ماست به وجود آورده اند؟ او می گوید درواقع آن هنگام که چشمهایمان باز است و نور همه جا را روشن کرده، چشمهایمان به دنبال سایه ها می گردد و آنچه حقیقی است را باز نمی شناسد (که البته به زعم من آن همه نور درواقع ما را کور کرده است) در عوض آن هنگام که چشمانمان را می بندیم و اجازه می دهیم تاریکی همه جا را فرا بگیرد، اشعه ی ضعیفی از نوری بسیار محو و کوچک، فرصت خودنمایی پیدا می کند، نوری که بینا می کند و نه کور.
هرچقدر که بَلَد بودم آرایش می کردم. از کمبودهایی در روحم بر می خاست. مصیبتی بود که به خودم تحمیل می کردم. تو خوشت می آید دخترها آرایش کنند، و تنها کسی هستی که می فهمی وقتی که می گویم آدمها با کسانی که میل به خلوت و تنهایی دارند منصفانه رفتار نمی کنند؛ یعنی چه. آدمها هرگز نیازِ تو را به خلوت نمی فهمند، سعی نمی کنند آن را درک کنند. توضیح می خواهند، برای هرلحظه از زندگی ات توضیح می خواهند، می خواهند بدانند چه کرده ای و چه می کنی – اگر پیشِ آنها نیستی، پس کجایی؟ غیرممکن است. موجودیت تو را در گروه تعریف می کنند، نیاز دارند تو را نگاه کنند و نگاهِ تو را روی خود احساس کنند – و در صورتی که این را از آنها دریغ کنی، حرص می خورند، و موجودی که حرص می خورَد هرکاری از دستش بر می آید، هرنوع حرفی را می زَند، هرنوع پرخاشی می کند، ذره ای مهربانی به خود راه نمی دهد، و شما در دوردست ها، به خود می پیچید.
نمی توانم کنار بیایم و کنار نیامدن گران تمام می شود.
از تو خواستم برایم حرف بزنی. آیا هرگز خواهشی فروتنانه تر از این وجود داشته است؟ تو حتی آن را هم اجابت نکردی.
خوابی که در بعدازظهر کردم تمام افکاری را که از شب گذشته در مغزم می چرخیدند و باعث شده بودند کم کم به این نتیجه برسم که شاید چیزی پشت پیشانی ام در جریان است، با خود حل کرد و برد و آن هنگام که چشمهایم را باز کردم در لحظه دانستم که هفته ی گذشته از بیخ و بُن هدر رفته است. سرم را گذاشته بودم روی دستهایم، در سالن مطالعه ی دانشکده، و دور و برم کتابهایی بود که از میزِ وجین شده های کتابخانه پیچانده بودم و نفهمیده بودم چه شده بود که به محض نشستنم پشت میز، میلی وافر به چرت زدن سرتاپایم را تسخیر کرد. سکوت و خلوتی سالن مطالعه بی تاثیر نبود (غیر از من کسی آنجا نمی آمد، چراکه دخترک ها ترجیح می دادند جایی بنشینند که بتوانند با بقیه ی همکلاسیهاشان مطالعه کنند) و از طرفی آنچه که پشت درهای سالن مطالعه در جریان بود وادارم می کرد خودم را تا حد امکان راحت همانجا بنشانم. اولین چیزی که پشت آن درها و بعد دو لنگه درِ بزرگتر در یک طبقه بالاتر از زیرزمینی که سالن مطالعه در آن قرار داشت در جریان بود، هوای سردِ منفیِ یک درجه به هنگام غروب زمستانی رنگ پریده ای بود که هوای خشکش را با سوز توی صورت می زد، و دومین چیزی که پشت آن درها در جریان بود، همان دخترکانی بودند که پشت میزهای همگانی کنار دوستهایشان نشسته بودند و آن هنگام که روی میز وجین شده های کتابخانه خم شده بودم می پاییدندم که چطور مشغول هرس کردنِ وجین شده ها بودم و زمزمه می کردند و کرکر می خندیدند و من هم به پشتِ آن درها پناه بردم، البته بعد از اینکه تمام و کمال موفق شدم نظم قابل قبولی به آن کپه کاغذهای تلنبار شده روی میز بدهم و ساعت را که نگاه کردم دیدم یک ساعت است که به این کار مشغولم – باری، پشتِ آن درها پشت میز نشستم و سرم را روی دستهایم گذاشتم و در بطنِ گرم و سیّال سالن مطالعه ای که به خوابگاههای تبعیدیان محکوم به کار اجباری می مانست، حدود پنجاه دقیقه عمیقاً خوابیدم، و درست بعد از پنجاه دقیقه، آن هنگام که به ناگاه چشمهایم را باز کردم و سعی کردم به خود بیایم، دیدم که هیچ چیز از روزی که ازم گذشته بود در ذهنم نمانده است، ذهنی که از شب گذشته بی صبرانه منتظر فرصتی بود تا استراحتی به خود بدهد و نتوانسته بود، هرگز وقت نکرده بود غیر از دو ساعت مقطّع و با عجله، و تقریباً هیچ غذایی به خود نرسانده بود مگر دو عدد خرما و قدری ماده ی شیمیایی به عوض ریزانتقال دهنده های عصبیِ طبیعی، در نتیجه از اولین فرصت استفاده کرده بود تا همه ی تکّه پاره های خاطراتِ بیست و چهار ساعت گذشته را، در یک آن دور بریزد و خود را خلاص کند، چیزی که به شدت مرا ترسانده بود. روزم را بیهوده هدر نداده بودم، مسیر جدیدی برای رفتن به دانشکده پیدا کرده بودم، چیز جالب –هرچند کوتاه-ای خوانده بودم و یک عالمه کتاب وجین شده را مرتب کرده بودم و در این میان یک عالم هم کتاب خوب پیچانده بودم، لکن تنها ظرف پنجاه دقیقه همه ی احساسات و تجارب ناشی از این کارها از دست رفته بود و پیش از این خواب، همه چیز چه روشن می نمود! همه چیز درست و کنترل شده بود، نتوانسته بودم آنچه که خواندم را بفهمم اما احساس می کردم آن کس که آن را نوشته مرا می فهمد، روی میز سلف سرویس دستمالی پهن کرده بودم تا کاغذ زیر دستم چرب نشود و رویش با کلفت ترین و سیاه ترین ماژیکی که می توانستم پیدا کنم خط می کشیدم تا نقش بستنِ طرحِ آن خطوط کاملاً در عمق ذهنم فرو برود، و بعد تصمیم گرفته بودم چیز دیگری بخوانم – ناگهان خودم را مقابل میز وجین شده ها یافتم و تا به خودم آمدم یک ساعت گذشته بود و گروه دخترکان پوزخند می زدند و چند جلد کاغذ پاره در دست داشتم و خستگی غریبی را در دستهایم احساس می کردم. با خودم فکر کردم خیلی چیزها گذشته است و بعد سعی کردم دیگر به این موضوع فکر نکنم، اما انگار هیچ چیز غیر از دقیقاً همین موضوع برای فکر کردن باقی نمانده بود. اگر به آن چیزها که گذشته بودند فکر نمی کردم لاجرم می بایست به چیز دیگری فکر می کردم و اصلاً دلم نمی خواست آن چیزهای دیگر را به فکرم راه بدهم، اما از طرفی کاملاً متوجه بودم اهمیتی ندارد که سرانجام چه چیزی موفق می شود به فکرم راه پیدا کند، روی هم رفته نه دستِ من بود و نه آنقدرها مهم بود. آیا همه چیز را از دست رفته می پنداشتم؟ به یاد آوردم که در سه سال اخیر تقریباً هر ماه احساس از دست رفتن همه چیز را تجربه کرده ام و باز از اینکه می توانستم راه بروم تعجب کرده ام، اما آه، هر بار راه بود که به من ثابت می کرد درواقع هنوز هیچ نرفته ام، همراه خود غافلگیری هایی می آورد و من باز می اندیشیدم که بله، نه خیر، ادامه دارد و این ادامه داشتن ملال آور نیست، چراکه احساس رنج همواره در تقابل با ملال قرار دارد، و اگر رنج مزمن بشود پس ملال برای ابد از زندگی رخت بر می بندد – اما الان اوضاع متفاوت بود. الان تنها تکیه می دادم – حتی نگاه هم نمی کردم، حتی گوش نمی دادم، یک خط نمی خواندم، یک دانه فکر محض نمونه توی سرم نبود. تنها تکیه می دادم و سوزشی که در استخوان های ستون فقراتم می دوید را از بالا تا پایین و از کتف چپ به کتف راست دنبال می کردم. سوزش ناجوانمردانه ای بود، خستگی را یادآور می شد، و کدام آدمی که می داند دیر یا زود ناگزیر به حمل کوله پشتی روی همان دو تا کتف و ستون فقراتِ دردناک است، خوشش می آید اینطور خستگیش را به رویش بیاورند؟ بسیار چیزها گذشته بود و بسیار چیزها مانده بود تا بگذرد، این را همه مان می دانیم، اما سوال بزرگ و اساسی این است که چه کسی باید اینها همه را ادامه بدهد؟ من که نه؟ شوخی تان گرفته، من سرِ کار می روم. اذیتم نکنید، من تازه از کار اخراج شده ام. رهایم کنید، پانزدهم ماه است و من هشت هزار تومان پول توی کارتم مانده است، آن کسی که بایست بقیه ی راه کوله را با خود ببرد نمی تواند همین من باشد، چراکه من – ای بابا، من را چپ چپ نگاه می کنند چراکه لابد بوی لباسهایم چندان خوشآیند مردم نیست، چراکه هرروز به دو خط تلفن خاموش زنگ می زنم و وفادارانه این کار را فردا هم تکرار می کنم شاید روشن شده باشند. من را چپ چپ نگاه می کنند چون پسر همکلاسیشان را دزدیده ام – آیا آن، من بودم؟ من این کوله را نمی برم، من سردرد خماری دارم، دیشب جمعه بوده است، مگر شماها آدمیزاد نیستید؟ من آن را نمی برم، چراکه تازه از دفتر استادی بیرون آمده ام که ازم خواسته دیگر سر کلاسش انشا نخوانم. من روزهاست خنده ها و فحش های دخترکان و پسرکان را تحمل می کنم، روزهاست که موقع راه رفتن سرم را بالا نگرفته ام تا جواب سلامِ آدمها را ندهم – و می توانم ادعا کنم که مدل کفشهای همه شان را از حفظم، از بوت های مشکی با حداکثر توانم فرار می کنم و موقعی که کتانی های سبز رنگ را می بینم، آهسته می لرزم. زیر لب به ورنی های براق فحش می دهم و در عوض، کَترپیلارهای نخودی رنگ که همواره جوراب های خوشرنگی را در خود پنهان کرده اند، اندکی دلم را آرام می کنند. چه می گویید؟ من این را نمی برم، چراکه باید این وجین شده ها را ببرم. باید مطلبی برای روزنامه بنویسم و باید به آقای سردبیر بگویم که نمی خواهم دیگر با او کار کنم چراکه مزخرفترین آدمی است که در عمرم دیده ام، پس می بینید که منصفانه نیست، اصلاً منصفانه نیست که باز این من باشم که می بایست این کوله را باز هرروز بکشد و بیاورد، درعوض باید سعی کند بیمارستان الغدیر را روی نقشه پیدا کند و بعد آن آدمی را که دنبالش می گشته حتی آن تو هم پیدا نکند. کارِ من دیگر تمام است، دارم برای کودکی که نمی دانم کیست و کجاست هرچه کتاب نوجوان خوب و باکیفیت که می شناسم جمع می کنم و دارد کم کم مجموعه ی خوبی می شود، دارم آرشیوی از مجموعه های صوتی و تصویریِ نفیسی می سازم که هرچه جالب تر می شود، به پایانش نزدیکتر می شود و وجود من بعد از آن دیگر چندان ضروری نخواهد بود. البته که خودِ آن هم چندان ضروری و نفیس نیست، راستش را بخواهید همچو ادعایی واقعاً گزاف است، لکن آدمیزاد خوشش می آید برای پایان نشانه هایی تعبیه کند، این را از هر راننده اتوموبیل فرمول یکی که بپرسید تایید می کند. آه، تو هیچ کجا نیستی. عیبی ندارد، هیچ چیز هیچ کجا نیست. بایست به این قضیه عادت کنی، به هیچ چیز دل خوش نکنی و به هیچ کس هم اعتماد نکنی، درعوض سعی کنی بیشتر بدانی و هرگز از دانسته هایت حرف نزنی، چراکه هرگز نباید خیال کنی چیز بیشتری می دانی، مگر آنکه مجبور بشوی. باید با ناامیدی ها کنار بیایی، تقدیر فرویدی ات را بپذیر: تو مادرت هستی، با تمام کاستی ها و رنج های رقّت انگیزش، و همسرت کسی جز پدرت نخواهد بود.
آن هنگام که فهمیدم کارم تقریباً تمام است هرچه پول داشتم دادم بلکه بتوانم جواب را در کتابی پیدا کنم، و خیالتان راحت باشد که پیدا کردم، نه تنها جواب ها را، بلکه حتی چندین سوال دیگر را، باز هم به همراه جوب هایشان، و چند سوال بدون جواب. از آنچه دانسته بودم راضی شدم و حداقلش این بود که توانستم احتمالات اتفاقات آینده را با دقت بیشتری بررسی کنم، و انتهای ماجرا را با وضوح بیشتری پیش چشمانم ببینم. بله، کتاب خوبی بود، اما اسمش را بهتان نمی گویم، چون تنها در صورتی خواندن آن مفید خواهد بود که تجربه ای حقیقی از یک اتفاق خاص – که باز هم نمی گویم چه جور اتفاقی – را گذرانده باشید، و از طرف دیگر، اگر همچو تجربه ای را گذرانده باشید، آن کتاب به خودی خود سر راهتان قرار خواهد گرفت و نیازی به منّت بی شرف هایی نظیر بنده را کشیدن هم نخواهید داشت، چه بسا از قبل هم همه ی این اتفاق ها برایتان افتاده باشد و کتاب را هم دیده و خوانده و کِیفش را بُرده باشید هرچند خودتان ندانید. بله، در نتیجه ی همه ی اینها، دانستم که چیزی به پایان می رسد، و دانستم که طاقت پایان را به تنهایی ندارم. من ناگزیر به ادامه دادنم، چه پایان بیاید و چه نیاید، اما اگر احیاناً بیاید؛ ادامه دادن سخت و فرساینده خواهد بود.
آیا به من پیوستید؟ آیا با هم ادامه خواهیم داد؟ آیا خستگی من، اعصاب شما را به هم نخواهد ریخت؟
اگر تا اینجا آمده اید، یعنی که به هم ریختگی اعصابتان را به روی من نیاورده اید. نمی دانید چقدر متشکرم.