نوه ی عزیزم،
ساعت سه ی صبح بود و ما از حوالی دوازده گوشه ی خیابان کِز کرده بودیم. توی کیف مان یک ساندویچ نصف شده ی فیله ی مرغ با پنیر بود، توی هوای در و برمان، کروناویروسِ جدید، و بغل دستمان، یک سطل آشغال که به تازگی مامورین شهرداری با کامیون دهان پُرکنی خالی اش کرده بودند. البته که ما جلو رفته بودیم و پُرسیده بودیم که آیا امکان دارد بارِ ما را هم تا مسیر معیّنی - یک خیابان، تنها یک خیابان آن طرف تر- ببرند، و مامورین - با اینکه خوش برخورد بودند- درخواستمان را وقعی نگذاشتند، چراکه خب بر فرض اینکه پشتِ کامیون هم جا می بود و مامورین آنقدری وقت اضافه می داشتند که همّت کنند بار را جا بدهند، اصولاً مملو از آشغال بود. با حسرت تخت گاز رفتن و دور شدن کامیون را، سرفه کنان، تماشا کردیم - کامیون های شهرداری، پاسی از شب گذشته، چنان تُند و فِرز می روند که به نسبت وزن شان، حقیقتاً اعجاب آور است - و برگشتیم به جدولِ خیابان. هیچ ماشینی نگاهمان نمی کرد، نه پراید و نه رنوی شاسی بالا و نه حتی دویست و ششی که از قبل معلوم بود مطمئناً نمی تواند تیر و تخته با خودش بکشد، امّا لااقل نمی کند چراغی بزند و جویا شود که چرا عین مترسک ها دست مان را بالا نگه داشته ایم. القصه، بعد از اینکه کسی جویای بهای خَرمان نشد تا در عوضش چند مَن غلّه تعارف کند، گوشی به دست شدیم تا به آشنایان رو بیندازیم - درواقع یک نفرمان گوشی به دست شد، چون آن یکی، تلفن همراهش را در خانه - همان یک خیابان آن طرف تر - جا گذاشته بود، و جالب است بدانی آن کسی که گوشی به دست شد، من نبودم. چرا جالب است این را بدانی؟ چون اولین بار بود که همه ی کاری که ازم بر می آمد، دست در جیب کردن و نگاه کردن بود، پیش از این ها رسم بود دیگری این وظیفه را بر عهده بگیرد و من با گوشی در دستم، به هر کس و ناکَسی که می شناسم و نمی شناسم زنگ بزنم. درواقع تعدادِ انسان های شناسا در دفترچه تلفنِ گوشی ام به قدری اندک است که به صفر مِیل می کند. نوه ی عزیزم، من هیچکس را نمی شناسم، چراکه دیگر خودم را هم نمی شناسم، برای همین است که می توانم تا سه ی صبح گوشه ی جدول خیابان کنارِ یک کمد چوبی که کنار سطل آشغال گذاشته اندش، بنشینم و در حالِ چرخاندن تسبیح در دست، امیدوار باشم که چراغ هایی که از دور کوچه را تا تَه روشن می کنند، جویای بهای خَر شوند. باری به هر جهت، طبیعتاً انسان ها خواب بودند و ما تصمیم گرفتیم ترتیبِ آن نیمه ی باقی مانده از فیله مرغ و پنیر را بدهیم تا لااقل احساس کنیم سه چهار ساعت را به بطالت محض نگذرانده ایم - شگفت انگیز است که چه طور تهیه و تناول غذا، پیروزی بزرگی در بیست و چهار ساعت از شبانه روز به شمار می آید، انگار که وظیفه ای است، همانطور که گوش دادن به کلاس های فلان استاد یا تلفن زدن به کسی که قول داده ای بهش تلفن بزنی، یا حمّام رفتن. نوشابه را از قبل خورده بودیم، آب نداشتیم و گلوی هردومان عین خاک بیابان ترک ترک بود، و همچنان با هر نور و صدای موتوری سرمان عین گربه ها بلند می شد، و بلافاصله، دوباره عین گربه ها، سرِ جایش بر می گشت. آخرِ سر، دست به دامانِ برادر شدم - می دانستم اگر یک نفر در کلّ دنیا بیدار باشد، آن کس خودِ اوست، علی الخصوص اگر خانه نباشد و رفته باشد پیشِ پسرعمّه، جایی خارج از شهر - و سراغش را گرفتم. موکّداً درخواست کردم هرگز به این شماره ای که روی تلفنش می افتد دوباره زنگ نزند، و لطف کند ماشینی بگیرد. باری، برادر و پسرعمّه دست به یکی کردند، یکی از گوشه ای شارژر جور کرد و دیگری، هندزفری - بلندگوی مکالمه ی تلفن برادر خراب بود، و توضیح دادن شرایط با پیام کوتاه نیز قدری دشوار می نمود، به خصوص با تلفنِ ناآشنای دیگری - تا در نهایت توانستم درخواست مان را با جزئیات لازم، اعمّ از مبدا و مقصد و دلیلِ اینکه چطور می خواهم ساعت چهار صبح از گوشه ی کوچه اسلامی به یک خیابان آنطرف تَرَش کمدِ دو در یک و نیم متری ای را جابجا کنم، در اختیارش بگذارم. در نهایت، پراید سفید - آه، این همه بد و بیراه نثار پراید های سفید می کنیم و درنهایت، در مواقع بی ماشینی، همانا پراید سفید است که از راه می رسد - فِرز پیچید. مردِ جوانی بود و - سه ی صبح، چه جور آدم دیگری درخواستِ شش هزار تومانی تان را می پذیرد؟ تازه... - وقتی دید کمد گوشه ی خیابان است و ما هم فقط یک لا تن مان قباست، پرید پایین و جعبه را زد. «هیچ طورش نمی شود»، با اطمینان با دست چند ضربه ای زد تا از سفت بودن جای کمد، که نیمی اش از صندوق بیرون زده بود، ابرازِ رضایت کند، «آرام می رویم».
پسرک بهش می خورد از دار و دسته ی همان پسرعمّه باشد. کمک کرد تا کمد را توی پارکینگ هم ببریم، نه چندان محجوبانه و نه آنقدر با بی حیایی ابراز کرد که هزینه درواقع شش هزار تومان است امّا بقیه اش را کَرَم خودمان بایست جبران کند، ما هم ده تومن دادیم و به جانش دعا کردیم. تصوّر کن، پشتِ مویش را ژل زده بود تا تابدار نگهش دارد، سه ی صبح با یک پراید سفید در خیابان ها پرسه می زد و درخواست های کوچک را می پذیرفت، درضمن، با ما موافق بود که آن تخته ی چوبی بیشتر شبیهِ یک تابوت است تا یک کمد، تابوتی که چیزی نمانده بود خودِ ما را تا چند ساعت دیگر در خود جا بدهد. به برادر زنگ زدم تا اطمینان بدهم زنده و موّفقیم - پسرعمّه که قدیم ها مشکوک به این بود که حداقل چند فقره قتل در عمرم مرتکب شده ام، حالا نمی دانستم چه جور افکار دیگری ممکن است به سرش راه بدهد، در حالیکه من فقط یک دعوای دم دستی با یک کتابفروشِ از آن هم دمِ دستی تر را برایش تعریف کرده بودم. امان از پیری، نوه ی عزیزم. دیگر حتی حوصله ندارم با کتابفروش ها دعوا کنم. به هر صورت، آمدیم بالا و اولین کاری کردیم این بود که - بعد از شستشوی دقیق دست ها به مدّت بیست ثانیه - چای ریختیم. چای را گذاشته بودیم و رفته بودیم یک لقمه غذا پیدا کنیم، چه می دانستیم تا چهار صبح کنار سطل آشغال خواهیم نشست؟ بیسکوئیتی که خریده بودیم را باز کردیم، و با اوّلین قُلُپی که از گلویمان پایین رفت، احساس کردیم که چه کمدِ شگفت انگیز و احتمالاً، اگر درست رنگ بخورد، لولاهایش تعمیر شود و احیاناً این جا و آن جا، سمباده کاری شود، گران قیمتی گوشه ی پارکینگ داریم. نوه ی عزیزم، اگر اوّل صبح بود و چای ایرانیِ دم کشیده با بهارنارنج و یک تکّه ی دلخواه نبات جلو دستم می گذاشتند، آنقدر روشن نمی شدم که آن شب، با آن چایِ قدری مانده و گَس. آن لحظه ای را که گلویم تمام و کمال به جریان و حرارتِ قطرات واکنش نشان می داد و انگار هر جرعه را مستقیماً واردِ خون می کرد، احتمالاً، از یاد نمی برم. بعد به این اندیشیدم که لحظاتی که در زندگی ام به یادم می مانند زیاد شده اند، و این خطرناک است، چون در نهایت من خواهم ماند - مطمئناً. دیگری مرا ترک خواهد کرد یا به احتمالِ بیشتر، من، دیگری را - و خروارها و خروارها لحظه، هر یک، مثلِ این یکی، سرشار از ضعف اعصاب، در عینِ سرخوشی. هزارها قدمِ دیگر راه خواهم رفت و هزارها لحظه ی دیگر تار و پود نورون ها را جوری در هم خواهند تنید تا در عین اینکه نقش فراموش نشدنی ای می آفرینند، آن ها را تحریک پذیرتر و ضعیف تر هم بکنند. این جور چیزها را آنقدر رُک گفتن، در شان انسان و انسانیت نباید باشد، و نیست، و هرگز نیست، اما از پسِ همه ی این ها، بعد از همه ی این ها، می بینم که نشسته ام و دست هایم را نگاه می کنم. دست هایم خالی است. پس از همه ی این ها، دست هایم همواره خالی خواهد بود، چراکه آنچه که باید، در این لحظات، هرگز نبود و نیست. آن را ندارم. او هم آنی نداشت. حتی حافظ هم ما را سرزنش می کند.